۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

قصت!

فرهاد شاه‌مرادلو
آنچه در این چند خط به آن اشاره خواهم کرد مربوط به یکی دیگر از روزهای پردروغی است که در اسفند 87 در دانشگاه سیستان و بلوچستان رخ داد که البته موضوع اصلی خاطره‌ام، به نوعی خارج از دانشگاه می‌باشد، ماجرا این بود که مسئولین دانشگاه، ابتدا به علی باقری اجازه ورود به خوابگاه برای بردن وسایلش را دادند و سپس نگهبانان بر سر او ریختند و تا مرز بیهوشی وی را مورد ضرب و شتم قرار دادند و بعد برای این که دست پیش را بگیرند شکایتی تنظیم کردند و بی شرمانه نوشتند که علی باقری کامران جلیل همراه با فرهاد شاه‌مرادلو از نرده‌های دانشگاه به قصد سرقت وارد دانشگاه شده‌اند. بدین ترتیب مأموران کلانتری 11، ما سه نفر را بازداشت و به آن کلانتری منتقل کردند. در کلانتری و هنگام بازجویی شفاهی، آن آقای محترم با صدای بلند و حق به جانب از نام و نام خانوادگی و محل سکونت و اتهام‌های همیشگی پرسید که همه را پاسخ دادم. سپس با همان لحن از من پرسید که آیا شما لقبی هم دارید؟ من هم پرسیدم منظورتان چیست و او پاسخ داد که آیا شما را به اسم دیگه‌ای هم می‌شناسند؟ من هم جواب دادم: آره تو دوران دبیرستان دوستانم به من می‌گفتند دیوید بکهام! تا این را گفتم فریاد زد با من از این شوخی‌ها نکن بچه! اما احساس کردم لحن او در سوالات بعدی اندکی آرام تر شد و حتی او هم خنده اش گرفته بود. در ضمن در بازجویی کتبی، دوبار املای کلمه قصد را این شکلی نوشته بودند:«قصت»! شاهد زنده این مدعا علی باقری ست.

۱ نظر: