در سال 86 جبهه مشارکت استان سیستان و بلوچستان نشستی برگزار کرد و از چند نفر از اعضای شورای مرکزی حزب دعوت کرده بود. مصطفی تاجزاده و محمدرضا خاتمی از جمله کسانی بودند که قرار بود به این نشست بیایند. وقتی از حضور تاجزاده خبردار شدم، تلاش کردم با وی مصاحبهای برای نشریه پنجره انجام بدهم. به هتل استقلال رفتم در آنجا قرار بود مراسم آغاز شود و تاجزاده هم سخنرانی کند. در هتل اغلب فعالان دانشجویی دانشگاه حضور داشتند از هر دو طیف اصلاحطلب و اصولگرا و البته شمار زیادی هم از رابطهای کمیته انضباطی برای خبرچینی بودند. تاجزاده سخنرانی کرد. یک خانم چادری که من تا آن زمان نمیشناختمش اصرار داشت که از تاجزاده سوال کند. قرار نبود پرسش و پاسخی باشد. یک سخنرانی افتتاحیه بود و بعد هم بقیه برنامههای حزب قرار بود ادامه پیدا کند. اما خانمی که بعداً متوجه شدم سحر دانشور و عضو انجمن اسلامی مستقل دانشگاه است، کوتاه نیامد و به او اجازه دادند که سوالش را مطرح کند. خیلی جالب بود که اعتراض داشت و میگفت ما آزادی بیان نمیخواهیم چرا شما همیشه از آزادی بیان صحبت میکنید! تاجزاده هم سعی کرد قانعش کند که آزادی بیان چیز خوبی است، اما فایدهای نداشت.
در آنجا متوجه شدم که چند نفر دیگر هم از نشریات دانشجویی قرار است با تاجزاده مصاحبه کنند، از نشریه کاغذ اخبار آمده بودند و همان خانم دانشور هم قرار بود مصاحبه کند. نشریهای داشت به اسم «براده» که در شمارهی قبلش دعوای زرگری با اکبری راه انداخته بود. یکی از شگردهای اکبری در مدیریتش این بود که هر ازگاهی با یکی از تشکلهای اصولگرا دعوای زرگری بر سر ارزشها راه میانداخت. یکی از نشریات با لحن خیلی تندی مدعی میشد که در دانشگاه ارزشها دارد از بین میرود. اکبری هم موضوع میانهای میگرفت و از خودش دفاع میکرد! نتیجهاش این بود که بر اثراین دعوای زرگری، مشکلات صنفی و سرکوبها و فشاری که مدیریت بر دانشجویان میآورد در حاشیه قرار میگرفت. اکبری هم خودش را آدم معتدلی نشان میداد. نشریات اصولگرا معمولاً برایشان مسائل صنفی اهمیت نداشت و در مورد تضییع حقوق دانشجویان هم اتفاقاً اعتراض داشتند که چرا به اندازهی کافی مخالفان سرکوب نمیشوند! در حقیقت ارزشهای مورد بحث با فساد و سرکوب و ستم بر دانشجویان فعال دانشگاه منافاتی نداشت، بیشتر به حجاب خانمها و رابطهی دختر و پسر مربوط میشد.
من مصاحبهای کردم در مورد این که اصلاحطلبان برای انتخابات مجلس که در پیش بود چه کار میخواهند بکنند. علی پارسا هم از طرف کاغذ اخبار مصاحبهای مفصل با تاج زاده کرد. در آخر هم سحر دانشور با وی مصاحبه کرد. من هم کنجکاور شده بودم ببنیم بحثشان بر سر چیست، نشستم و دانشور در مورد امام و ولایت فقیه و این جور مسائل سوال میکرد و تاجزاده هم با حوصلهی زیادی جواب میداد و گاهی اشاراتی به خاطراتی از امام میکرد. بعضی وقتها هم میگفت که ضبط را خاموش کنید تا با صراحت بیشتری پاسخ بدهم.
مصاحبه با تاجزاده را در پنجره صفحه اول منتشر کردم، کاغذ اخبار هم چند روز بعدش مصاحبه با تاجزاده را منتشر کرد. نشریه قلم انجمن هم گزارشی از حضور و سخنرانی تاجزاده منتشر کرد. دانشور مصاحبهاش را نه در نشریهی خودش و نه در نشریات انجمن اسلامی مستقل منتشر نکرد. اتفاق جالبی که در آن زمان افتاد این بود که چند روز بعد نشریه «16 آذر» متعلق به انجمن اسلامی مستقل منتشر شد و در مورد حضور تاجزاده در زاهدان توطئهپردازی کرده بود و مدعی شده بود که تاجزاده به نشریات دانشجویی کمک مالی کرده است و دلیل احمقانهای هم که آورده بود این بود که نشریه کاغذ اخبار با پول تاجزاد قطعش عوض شده و بزرگتر شده است. این اتهاماتی در حالی صورت میگرفت که عضو شورای مرکزی همان تشکل در آن نشست حضور داشت و مصاحبه هم کرده بود.
من درست یک روز بعد از انتشار آن اتهامات وقیحانه پاسخی به نشریه «16 آذر» دادم و به اتهاماتی که به نشریه پنجره بسته بود جواب دادم، آن را به رضا نساجی که در آن زمان مدیر مسئولش بود، تحویل دادم تا طبق قانون مطبوعات منتشر کند. جالب این بود که در همان شماره «16 آذر» مصاحبهای شبیه به رپرتاژ آگهی با یک پیمانکار دانشگاه انجام داده بودند و از دانشگاه انتقاد میکردند که چرا حمایت کافی از آن پیمانکار نمیکند. در حقیقت خودشان ارگان مالی یک شرکت پیمانکاری شده بودند و به دیگران اتهامات بیپایه میزدند. نمیدانم پولی بابت آن مصاحبه از پیمانکار گرفته بودند یا نه، اما آن مصاحبه ارزش مالی زیادی برای پیمانکار مزبور داشت.
رضا نساجی با وجود آن که قول مساعد داد توضیح من را منتشر کند، هیچ وقت پاسخ پنجره به 16 آذر را منتشر نکرد. انجمنهای اسلامی هم به اتهامات پاسخ دادند، اما آنها را منتشر نکردند. از طریق کمیته ناظر به آنها تذکر داده شد که طبق قانون باید پاسخ دیگران را منتشر کنند، اما باز هم این کار را نکردند. اصولاً در آن دانشگاه نشریات اصولگرا و به اصطلاح خودشان ارزشی حق داشتند هر دروغی را که بخواهند منتشر کنند و به هر کسی میخواهند تهمت بزنند و به هیچ کس پاسخگو نبودند. به این خاطر هم اتفاقی هم برایشان نمیافتاد. حق انحصاری دروغپردازی و تهمتپراکنی داشتند. دلیلش هم روشن است، اصولگرایی اساساً بدون جعل و دروغ و تهمت ادامهی حیات پیدا نمیکند، اگر قرار باشد صادق و مسئولیتپذیر باشند دیگر اصولگرا نیستند. اگر مسئولان دانشگاه به نشریات اصولگرا فشار بیاورند که دروغ نگویند، مثل این است که آنها را سرکوب کرده باشند.
۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه
۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه
بازخوانی خاطرات یک دوره
(این مطلب را یکی از فعالان سابق دانشگاه سیستان و بلوچستان فرستاده است که نخواسته است نامش فاش شود.)
اواسط سال 86 و کل سال 87 دوره پر تلاطم و پر دلهره ای برای فعالیت صنفی و سیاسی در دانشگاه سیستان و بلوچستان بود چراکه از این زمان بود که فشار از هر طرف بر انجمن ها و نشریات آنان و همچنین دانشجویان مستقل و نشریات آنان شدت و حدت بیشتری گرفت و در هر شماره ای که از نشریات وابسته به نهادهای قدرت (بسیج،کمیته انضباطی،نهاد رهبری، ...) در دانشگاه منتشر می شد شاهد اتهام زنی، تهدید، تکفیر فعالین توسط نویسندگان مطالب این نشریات بودیم و اینان بی هیچ ترسی از عواقب تهمت زنی بی اساس و مدرک، با صراحت و البته مصونیتی آهنینن، دانشجویان فعال را متهم می کردند. اینان بی اخلاقی را تا آنجا پیش بردند که حتی در مقالات و بیانیه هاشان اتهام ارتباط با گروه ریگی را هم مطرح کردند و به خود اجازه دادند ادعای مضحک اما خطرناک ارتداد فعالین را هم مطرح کنند ادعایی که می توانست به راحتی به قیمت جان یک نفر تمام شود. به هر ترتیب آن روزها به گذشته است و آن گروه اگرچه در جنگ اندیشه ها و منطق و عقلانیت خیلی زود قافیه را باخت و راه بجایی نبرد اما در عرصه ناجوانمردی و دروغ و آدم فروشی نه تنها چیزی را نباختند که موفق شدند با همکاری مستقیم نهاد هایی چون کمیته انضباطی، نهاد رهبری و افرادی چون اکبری،شمس، رضوانی ، انصاریان،...دست به پرونده سازی های جعلی و پر از دروغ بزنند تا آنجایی که اکثر اعضای انجمن و دیگر دانشجویان مستقل با رای ناعادلانه کمیته انضباطی از دم تیغ گذرانده شدند و با وجود گذشت چند سال از آن زمان ، هنوز هم کسانی چون علی باقری در تعلیق و بلاتگلیفی و ممنوع الورودی به دانشگاه بسر می برند و کسی پاسخگو نیست و دکتر اکبری که روزی به تیتر نشریه پنجره با عنوان آیا دانشگاه زنده است معترض بود اکنون بخاطر این سکون و رکوت دانشگاه ،باید به خود نشان درجه یک مدیریت اعطا کند.
یک نکته دیگر در رابطه با آن سال ها بخاطرم می رسد و آن اینکه در آن زمان جلسات کتابخوانی ، تحلیل ، نقد و بررسی شرایط سیاسی اجتماعی روز، شرایط دانشگاه و همچنین نقد نشریات انجمن در دفاتر انحمن های سه گانه برگزار می شد و چون ورود به جلسه برای عموم آزاد بود از هر طیف شاهد حضور افرادی بودیم. در این بین چند نفر بودند که بطور مرتب در جلسات شرکت می کردند و گاهی برای قلم انجمن نشریه انجمن اقتصاد یادداشت و مقاله هم می نوشتند. اگرچه در بین اعضای شورای مرکزی انجمن اقتصاد نظر مناسبی و موافقی روی این افراد وجود نداشت اما بخاطر بسته نبودن فضای انجمن کسی مانع حضور آنان و ابراز نظریات هرچند انتقادیشان نبود.
این روند ادامه یافت تا زمانی که زمان برگزاری انتخابات شورای مرکزی انجمن فرا رسید. (انتخاباتی که بعدها بعنوان آخرین انتخابات شورای مرکزی انجمن نام گرفت چرا که با تعلیق آن، دیگر مجالی برای فعالیت نبود.) با شروع نام نویسی، یکی از این افراد جدید کاندیدای ورود به انجمن اقتصاد شد که در رای گیری نهایی ،موفق به ورود به شورای مرکزی نشد و بعد از آن، حضور این دوستان کم و کمرنگ تر شد و سرانجام رفت و آمد آنان به دفتر قطع شد. اندکی بعد اینان به محکم تر کردن روابط خود با انجمن 58 پرداختند و به راحتی تا دبیری آنجا هم پیش رفتند. اگرچه به لحاظ شخصیتی احترام بسیاری برای آنان قائل هستم و خواهم بود اما یک سئوال برایم بی جواب مانده است و آن اینکه آیا اینان که بعد ها در بیانیه ها و مقالاتشان بار ها و بارها برای سه انجمن فعال دانشگاه پسوند «طیف غیر قانونی علامه» را بکار بردند نمی دانستند که این سه انجمن به روشنی در مواضع خود اعلام کرده اند که از طیف علامه اند؟این دوستان که این موضوع را می دانستند چرا خودشان قصد عضویت و ورود به مکانی را داشتند که به زعم خودشان غیرقانونی بود؟
امضا محفوظ
اواسط سال 86 و کل سال 87 دوره پر تلاطم و پر دلهره ای برای فعالیت صنفی و سیاسی در دانشگاه سیستان و بلوچستان بود چراکه از این زمان بود که فشار از هر طرف بر انجمن ها و نشریات آنان و همچنین دانشجویان مستقل و نشریات آنان شدت و حدت بیشتری گرفت و در هر شماره ای که از نشریات وابسته به نهادهای قدرت (بسیج،کمیته انضباطی،نهاد رهبری، ...) در دانشگاه منتشر می شد شاهد اتهام زنی، تهدید، تکفیر فعالین توسط نویسندگان مطالب این نشریات بودیم و اینان بی هیچ ترسی از عواقب تهمت زنی بی اساس و مدرک، با صراحت و البته مصونیتی آهنینن، دانشجویان فعال را متهم می کردند. اینان بی اخلاقی را تا آنجا پیش بردند که حتی در مقالات و بیانیه هاشان اتهام ارتباط با گروه ریگی را هم مطرح کردند و به خود اجازه دادند ادعای مضحک اما خطرناک ارتداد فعالین را هم مطرح کنند ادعایی که می توانست به راحتی به قیمت جان یک نفر تمام شود. به هر ترتیب آن روزها به گذشته است و آن گروه اگرچه در جنگ اندیشه ها و منطق و عقلانیت خیلی زود قافیه را باخت و راه بجایی نبرد اما در عرصه ناجوانمردی و دروغ و آدم فروشی نه تنها چیزی را نباختند که موفق شدند با همکاری مستقیم نهاد هایی چون کمیته انضباطی، نهاد رهبری و افرادی چون اکبری،شمس، رضوانی ، انصاریان،...دست به پرونده سازی های جعلی و پر از دروغ بزنند تا آنجایی که اکثر اعضای انجمن و دیگر دانشجویان مستقل با رای ناعادلانه کمیته انضباطی از دم تیغ گذرانده شدند و با وجود گذشت چند سال از آن زمان ، هنوز هم کسانی چون علی باقری در تعلیق و بلاتگلیفی و ممنوع الورودی به دانشگاه بسر می برند و کسی پاسخگو نیست و دکتر اکبری که روزی به تیتر نشریه پنجره با عنوان آیا دانشگاه زنده است معترض بود اکنون بخاطر این سکون و رکوت دانشگاه ،باید به خود نشان درجه یک مدیریت اعطا کند.
یک نکته دیگر در رابطه با آن سال ها بخاطرم می رسد و آن اینکه در آن زمان جلسات کتابخوانی ، تحلیل ، نقد و بررسی شرایط سیاسی اجتماعی روز، شرایط دانشگاه و همچنین نقد نشریات انجمن در دفاتر انحمن های سه گانه برگزار می شد و چون ورود به جلسه برای عموم آزاد بود از هر طیف شاهد حضور افرادی بودیم. در این بین چند نفر بودند که بطور مرتب در جلسات شرکت می کردند و گاهی برای قلم انجمن نشریه انجمن اقتصاد یادداشت و مقاله هم می نوشتند. اگرچه در بین اعضای شورای مرکزی انجمن اقتصاد نظر مناسبی و موافقی روی این افراد وجود نداشت اما بخاطر بسته نبودن فضای انجمن کسی مانع حضور آنان و ابراز نظریات هرچند انتقادیشان نبود.
این روند ادامه یافت تا زمانی که زمان برگزاری انتخابات شورای مرکزی انجمن فرا رسید. (انتخاباتی که بعدها بعنوان آخرین انتخابات شورای مرکزی انجمن نام گرفت چرا که با تعلیق آن، دیگر مجالی برای فعالیت نبود.) با شروع نام نویسی، یکی از این افراد جدید کاندیدای ورود به انجمن اقتصاد شد که در رای گیری نهایی ،موفق به ورود به شورای مرکزی نشد و بعد از آن، حضور این دوستان کم و کمرنگ تر شد و سرانجام رفت و آمد آنان به دفتر قطع شد. اندکی بعد اینان به محکم تر کردن روابط خود با انجمن 58 پرداختند و به راحتی تا دبیری آنجا هم پیش رفتند. اگرچه به لحاظ شخصیتی احترام بسیاری برای آنان قائل هستم و خواهم بود اما یک سئوال برایم بی جواب مانده است و آن اینکه آیا اینان که بعد ها در بیانیه ها و مقالاتشان بار ها و بارها برای سه انجمن فعال دانشگاه پسوند «طیف غیر قانونی علامه» را بکار بردند نمی دانستند که این سه انجمن به روشنی در مواضع خود اعلام کرده اند که از طیف علامه اند؟این دوستان که این موضوع را می دانستند چرا خودشان قصد عضویت و ورود به مکانی را داشتند که به زعم خودشان غیرقانونی بود؟
امضا محفوظ
۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه
تعقیب و گریز
ممنوعالورود کردن 8 نفر در بهمن سال 87 اتفاق غیرمترقبهای بود، هیچ کدام از ما انتظار چنین رفتاری نداشتیم. در طول سه سال پیش از آن چنین اتفاقی برای هیچ کس نیفتاده بود. حتا زمانی که دانشجویان حکم حذف ترم داشتند باز هم در دانشگاه و خوابگاه رفت و آمد میکردند و مشکلی نداشتند، حتا چاقوکشها و قاچاقچیها. اما یک دفعه رییس دانشگاه که گویا به خاطر تجمعات همان ترم، عقدهی زیادی پیدا کرده بود، با وجود قولی که داده بود تصمیم گرفته بود، برخورد شدیدی با دانشجویان فعال و فرهنگی بکند.
ما آن روز یعنی دهم بهمن هنوز داخل دانشگاه بودیم و از این رفتار بیشرمانه غافلگیر شده بودیم. برخی از استادان آمدند و صحبت کردند، اما هیچ فایدهای نداشت. نامهای که برای حکم ما صادر کرده بودند نام کسی پایش نبود، خطخطی هم شده بود و شبیه امضای هیچ کس نبود، امضا شبیه نقاشی یک بچه دبستانی بود. رییس مقتدر دانشگاه شهامت آن را نداشت پای دستورش را امضا کند. نامهی احمقانهای را هم ضمیمه کرده بودند که هر اتفاقی بعد از این در دانشگاه بیفتد تقصیر شماست! یعنی اگر کپسول گازی هم منفجر میشد یا جایی آتش میگرفت باید ما جواب میدادیم! همه چیز غیرقانونی بود اما کاری از دست ما برنمیآمد، زور و قدرت دست رییس دانشگاه بود و میتوانست به نگهبانان دستور بدهد و آنها هم به گفتهی خودشان اگر از بالا دستور میگرفتند حاضر بودند دانشجو را بکشند.
اول با کامران جلیل درگیر شدند و خواستند بیرونش کنند و زد و خورد لفظی شد. در واقع جلیل به خیال خودش آمده بود برای باقری صحبت کند، اول اسم خودش در لیست نبود، بعد به او هم حکمش را دادند و گفتند که خودت هم ممنوعالورودی! گویا آخر کار اکبری همینطوری عشقش کشیده بود و اسم او را هم اضافه کرده بود. در آن ترم جلیل هیچگونه فعالیت صنفی و سیاسی نداشت. من آنجا کمی صحبت کردم که شما نهایتاً میتوانید از دانشگاه کسی را ممنوعالورود کنید، اما خوابگاه به هر حال خانهی ماست و کسی حق ندارد متسأجر را بدون حکم قاضی اخراج کند. اما چون خوابگاه در داخل دانشگاه بود، حرفهای ضد و نقیض میزدند. بعد گفتند ما که به تو کاری نداریم!
کمی دم در معطل شدیم. بعد تصمیم گرفتیم برویم داخل خوابگاه. به ساختمان خوابگاهها که نزدیک شدیم، متوجه شدیم که نگهبانان دستور گرفتند که دنبال ما بیایند و ما را بیرون کنند. وارد راهروی یکی از خوابگاهها شدیم، همان لحظه یکی از همکلاسیها در اتاقش را باز کرد و آمد بیرون، ما همگی وارد اتاقش شدیم. بعد در را قفل کردیم و برق را هم خاموش کردیم و نشستیم. همانجا یکی از بچههای ترکمن با ما بود و گفت اگر بیرونتان کردند بچههای ترکمن بیرون دانشگاه یک خانه دارند برویم آنجا. مشکل ما این بود که نمیدانستیم اینها چه نقشهای در سر دارند و میخواستیم زمان به دست بیاوریم که بیشتر فکر کنیم. بدترین گمانی که میزدیم این بود که اکبری به کارمندان اطلاعات تماس گرفته که بیایند و ما را بازداشت کنند، گویا رابطهی نزدیکی با اطلاعات داشت. معلوم نبود در این صورت چه پیش میآمد. نگهبانها بالاخره به راهروی ما هم سر زدند و صدایشان شنیده میشد. چند تا اتاق را در زدند و سراغ ما را گرفتند. بعد آمدند دم اتاق ما در زدند، در را باز نکردیم. ظاهراً دستور نداشتند که در را بشکنند، شاید هم خیلی مطمئن نبودند که ما آنجا هستیم. نگهبانها دو سه باری رفتند و آمدند و بعد دیگر خبری از آنها نشد.
ما کمکم فکرهایمان را کردیم و به این نتیجه رسیدیم که به سراغ وکیلی که گرفته بودم، برویم و با او صحبت کنیم که علیه این بیقانونیها شکایت کند و از حق ما دفاع کند. از وقتی که پورذهبی و اکبری شروع کردند به پاپوش درست کردن علیه من، تصمیم گرفتم که وکیل بگیرم و علیهشان شکایت کنم. پورذهبی ظاهراً روحانی بود و قرار بود به دانشجویان درس اخلاق بدهد، اما آدمی متعصب،کینهای و دروغگو بود. پشت سر من قسم خورده بود که یقین دارد من با نشریه فریاد همکاری کردم، حال آن که اصلاً من دستاندرکاران آن نشریه را تا پیش از انتشار نمیشناختم. در حمایت از احمدینژاد هم خیلی متعصب بود، یک بار در جلسه کمیته ناظر ادعا کرد هر کس با احمدینژاد مخالف است مشکل اعتقادی دارد! به نشریات دفتر نهاد هم مجوز داده بود مخالفانش را تکفیر کنند و برچسب الحاد بزنند و هر دروغ و تهمتی که میخواهند بزنند و به هیچ کس هم اجازه نمیداد از آنها شکایت کند. سنگها را بسته بود سگها را رها کرده بود.
وقتی همه تصمیممان را گرفتیم چه کار کنیم، از اتاق آمدیم بیرون و هر کسی اتاق خودش رفت و دیگر واهمهای از آمدن نگهبانها نداشتیم. رفتم اتاقم و برق را هم روشن کردم. بچههای راهرو گفتند که نگهبانها وقتی من نبودم، سراغ اتاق من آمدهاند و خواستهاند که در را بشکنند ولی بچهها جلویشان را گرفتند. چیزی نگذشت که گلهبچه آمد اتاق من و گفت که حراست گفته است که تا فردا وقت دارید خوابگاه را تخلیه کنید و اگر اعتراضی هم به حکمتان دارید فردا به نگهبانی تحویل بدهید. فردای آن روز نگهبانها بچههایی را که رفته بودند نامه اعتراضشان را بدهند، حسابی زده بودند و اجازه نمیدادند به خوابگاه برگردند و وسایلشان را بردارند، نگهبانها به دستور ریاست کاملاً وحشی شده بودند. من هنوز اتاقم بود که باز گلهبچه آمد اتاق و قضایای زد و خورد را تعریف کرد و گفت با این اوصاف بهتر است که هیچ مقاومتی نکنم و خودم بروم بیرون، وگرنه کتک میخورم. چند دقیقه بعد وسایلم را جمع و جور کردم و به همراه برخی از دوستان از در دانشگاه آمدم بیرون، دیدم هنوز بچههای دیگر دم در ایستادند و اعتراض دارند. گفتم از این بیشرفها بعید نیست که یک شکایت کذایی بکنند و از نیروی انتظامی بخواهند بازداشتتان کند و چون بیرون دانشگاه هستید، به راحتی نیروی انتظامی این کار را میتواند انجام دهد، بهتر است دور شوید. قانع نشدند، من رفتم و آنها دم در ایستادند و متأسفانه همان اتفاق بدی افتاد که فکرش را میکردم و نیروی انتظامی بچهها را چند ساعتی بازداشت کرد.
نکتهای که در حین این تعقیب و گریزها برای من خیلی جالب بود، واکنش دوستم علی نمازی بود. او اصولاً علاقهمند مسائل ادبی بود و مدتی بخش ادبی نشریه پنجره را میگرداند. وقتی انتخابات شورای صنفی پیش آمد، من از او خواهش کردم که وارد انتخابات شود و همپیمانان را با او و دیگر بچهها تشکیل دادیم. در واقع من از او خواسته بودم وارد فعالیتهای صنفی شود، نشریه شورا را هم با امتیاز او با هم درمیآوردیم. نگران بودم که به خاطر این مسائل از دست من دلخور شده باشد. اگر من به او اصرار نکرده بودم، طبیعتاً این اتفاقها هم برایش نمیافتاد. ازش پرسیدم از این که پیشنهاد من را قبول کردی و وارد مسائل صنفی شدی، الآن پشیمان نیستی؟ با قاطعیت گفت اصلاً پشیمان نیست و باز هم اگر موقعیتش پیش بیاید همان کارها را خواهد کرد. من خیالم راحت شد. خیلی مهم است که آدمها وقتی با مشکلات غیرمترقبه و سختی مواجه میشوند، منطقی فکر کنند و از دایرهی انصاف خارج نشوند.
ما آن روز یعنی دهم بهمن هنوز داخل دانشگاه بودیم و از این رفتار بیشرمانه غافلگیر شده بودیم. برخی از استادان آمدند و صحبت کردند، اما هیچ فایدهای نداشت. نامهای که برای حکم ما صادر کرده بودند نام کسی پایش نبود، خطخطی هم شده بود و شبیه امضای هیچ کس نبود، امضا شبیه نقاشی یک بچه دبستانی بود. رییس مقتدر دانشگاه شهامت آن را نداشت پای دستورش را امضا کند. نامهی احمقانهای را هم ضمیمه کرده بودند که هر اتفاقی بعد از این در دانشگاه بیفتد تقصیر شماست! یعنی اگر کپسول گازی هم منفجر میشد یا جایی آتش میگرفت باید ما جواب میدادیم! همه چیز غیرقانونی بود اما کاری از دست ما برنمیآمد، زور و قدرت دست رییس دانشگاه بود و میتوانست به نگهبانان دستور بدهد و آنها هم به گفتهی خودشان اگر از بالا دستور میگرفتند حاضر بودند دانشجو را بکشند.
اول با کامران جلیل درگیر شدند و خواستند بیرونش کنند و زد و خورد لفظی شد. در واقع جلیل به خیال خودش آمده بود برای باقری صحبت کند، اول اسم خودش در لیست نبود، بعد به او هم حکمش را دادند و گفتند که خودت هم ممنوعالورودی! گویا آخر کار اکبری همینطوری عشقش کشیده بود و اسم او را هم اضافه کرده بود. در آن ترم جلیل هیچگونه فعالیت صنفی و سیاسی نداشت. من آنجا کمی صحبت کردم که شما نهایتاً میتوانید از دانشگاه کسی را ممنوعالورود کنید، اما خوابگاه به هر حال خانهی ماست و کسی حق ندارد متسأجر را بدون حکم قاضی اخراج کند. اما چون خوابگاه در داخل دانشگاه بود، حرفهای ضد و نقیض میزدند. بعد گفتند ما که به تو کاری نداریم!
کمی دم در معطل شدیم. بعد تصمیم گرفتیم برویم داخل خوابگاه. به ساختمان خوابگاهها که نزدیک شدیم، متوجه شدیم که نگهبانان دستور گرفتند که دنبال ما بیایند و ما را بیرون کنند. وارد راهروی یکی از خوابگاهها شدیم، همان لحظه یکی از همکلاسیها در اتاقش را باز کرد و آمد بیرون، ما همگی وارد اتاقش شدیم. بعد در را قفل کردیم و برق را هم خاموش کردیم و نشستیم. همانجا یکی از بچههای ترکمن با ما بود و گفت اگر بیرونتان کردند بچههای ترکمن بیرون دانشگاه یک خانه دارند برویم آنجا. مشکل ما این بود که نمیدانستیم اینها چه نقشهای در سر دارند و میخواستیم زمان به دست بیاوریم که بیشتر فکر کنیم. بدترین گمانی که میزدیم این بود که اکبری به کارمندان اطلاعات تماس گرفته که بیایند و ما را بازداشت کنند، گویا رابطهی نزدیکی با اطلاعات داشت. معلوم نبود در این صورت چه پیش میآمد. نگهبانها بالاخره به راهروی ما هم سر زدند و صدایشان شنیده میشد. چند تا اتاق را در زدند و سراغ ما را گرفتند. بعد آمدند دم اتاق ما در زدند، در را باز نکردیم. ظاهراً دستور نداشتند که در را بشکنند، شاید هم خیلی مطمئن نبودند که ما آنجا هستیم. نگهبانها دو سه باری رفتند و آمدند و بعد دیگر خبری از آنها نشد.
ما کمکم فکرهایمان را کردیم و به این نتیجه رسیدیم که به سراغ وکیلی که گرفته بودم، برویم و با او صحبت کنیم که علیه این بیقانونیها شکایت کند و از حق ما دفاع کند. از وقتی که پورذهبی و اکبری شروع کردند به پاپوش درست کردن علیه من، تصمیم گرفتم که وکیل بگیرم و علیهشان شکایت کنم. پورذهبی ظاهراً روحانی بود و قرار بود به دانشجویان درس اخلاق بدهد، اما آدمی متعصب،کینهای و دروغگو بود. پشت سر من قسم خورده بود که یقین دارد من با نشریه فریاد همکاری کردم، حال آن که اصلاً من دستاندرکاران آن نشریه را تا پیش از انتشار نمیشناختم. در حمایت از احمدینژاد هم خیلی متعصب بود، یک بار در جلسه کمیته ناظر ادعا کرد هر کس با احمدینژاد مخالف است مشکل اعتقادی دارد! به نشریات دفتر نهاد هم مجوز داده بود مخالفانش را تکفیر کنند و برچسب الحاد بزنند و هر دروغ و تهمتی که میخواهند بزنند و به هیچ کس هم اجازه نمیداد از آنها شکایت کند. سنگها را بسته بود سگها را رها کرده بود.
وقتی همه تصمیممان را گرفتیم چه کار کنیم، از اتاق آمدیم بیرون و هر کسی اتاق خودش رفت و دیگر واهمهای از آمدن نگهبانها نداشتیم. رفتم اتاقم و برق را هم روشن کردم. بچههای راهرو گفتند که نگهبانها وقتی من نبودم، سراغ اتاق من آمدهاند و خواستهاند که در را بشکنند ولی بچهها جلویشان را گرفتند. چیزی نگذشت که گلهبچه آمد اتاق من و گفت که حراست گفته است که تا فردا وقت دارید خوابگاه را تخلیه کنید و اگر اعتراضی هم به حکمتان دارید فردا به نگهبانی تحویل بدهید. فردای آن روز نگهبانها بچههایی را که رفته بودند نامه اعتراضشان را بدهند، حسابی زده بودند و اجازه نمیدادند به خوابگاه برگردند و وسایلشان را بردارند، نگهبانها به دستور ریاست کاملاً وحشی شده بودند. من هنوز اتاقم بود که باز گلهبچه آمد اتاق و قضایای زد و خورد را تعریف کرد و گفت با این اوصاف بهتر است که هیچ مقاومتی نکنم و خودم بروم بیرون، وگرنه کتک میخورم. چند دقیقه بعد وسایلم را جمع و جور کردم و به همراه برخی از دوستان از در دانشگاه آمدم بیرون، دیدم هنوز بچههای دیگر دم در ایستادند و اعتراض دارند. گفتم از این بیشرفها بعید نیست که یک شکایت کذایی بکنند و از نیروی انتظامی بخواهند بازداشتتان کند و چون بیرون دانشگاه هستید، به راحتی نیروی انتظامی این کار را میتواند انجام دهد، بهتر است دور شوید. قانع نشدند، من رفتم و آنها دم در ایستادند و متأسفانه همان اتفاق بدی افتاد که فکرش را میکردم و نیروی انتظامی بچهها را چند ساعتی بازداشت کرد.
نکتهای که در حین این تعقیب و گریزها برای من خیلی جالب بود، واکنش دوستم علی نمازی بود. او اصولاً علاقهمند مسائل ادبی بود و مدتی بخش ادبی نشریه پنجره را میگرداند. وقتی انتخابات شورای صنفی پیش آمد، من از او خواهش کردم که وارد انتخابات شود و همپیمانان را با او و دیگر بچهها تشکیل دادیم. در واقع من از او خواسته بودم وارد فعالیتهای صنفی شود، نشریه شورا را هم با امتیاز او با هم درمیآوردیم. نگران بودم که به خاطر این مسائل از دست من دلخور شده باشد. اگر من به او اصرار نکرده بودم، طبیعتاً این اتفاقها هم برایش نمیافتاد. ازش پرسیدم از این که پیشنهاد من را قبول کردی و وارد مسائل صنفی شدی، الآن پشیمان نیستی؟ با قاطعیت گفت اصلاً پشیمان نیست و باز هم اگر موقعیتش پیش بیاید همان کارها را خواهد کرد. من خیالم راحت شد. خیلی مهم است که آدمها وقتی با مشکلات غیرمترقبه و سختی مواجه میشوند، منطقی فکر کنند و از دایرهی انصاف خارج نشوند.
اشتراک در:
پستها (Atom)