۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

تعقیب و گریز

ممنوع‌الورود کردن 8 نفر در بهمن سال 87 اتفاق غیرمترقبه‌ای بود، هیچ کدام از ما انتظار چنین رفتاری نداشتیم. در طول سه سال پیش از آن چنین اتفاقی برای هیچ کس نیفتاده بود. حتا زمانی که دانشجویان حکم حذف ترم داشتند باز هم در دانشگاه و خوابگاه رفت و آمد می‌کردند و مشکلی نداشتند، حتا چاقوکش‌ها و قاچاق‌چی‌ها. اما یک دفعه رییس دانشگاه که گویا به خاطر تجمعات همان ترم، عقده‌ی زیادی پیدا کرده بود، با وجود قولی که داده بود تصمیم گرفته بود، برخورد شدیدی با دانشجویان فعال و فرهنگی بکند.
ما آن روز یعنی دهم بهمن هنوز داخل دانشگاه بودیم و از این رفتار بی‌شرمانه غافل‌گیر شده بودیم. برخی از استادان آمدند و صحبت کردند، اما هیچ فایده‌ای نداشت. نامه‌ای که برای حکم ما صادر کرده بودند نام کسی پایش نبود، خط‌خطی هم شده بود و شبیه امضای هیچ کس نبود، امضا شبیه نقاشی یک بچه دبستانی بود. رییس مقتدر دانشگاه شهامت آن را نداشت پای دستورش را امضا کند. نامه‌ی احمقانه‌ای را هم ضمیمه کرده بودند که هر اتفاقی بعد از این در دانشگاه بیفتد تقصیر شماست! یعنی اگر کپسول گازی هم منفجر می‌شد یا جایی آتش می‌گرفت باید ما جواب می‌دادیم! همه چیز غیرقانونی بود اما کاری از دست ما برنمی‌آمد، زور و قدرت دست رییس دانشگاه بود و می‌توانست به نگهبانان دستور بدهد و آن‌ها هم به گفته‌ی خودشان اگر از بالا دستور می‌گرفتند حاضر بودند دانشجو را بکشند.
اول با کامران جلیل درگیر شدند و خواستند بیرونش کنند و زد و خورد لفظی شد. در واقع جلیل به خیال خودش آمده بود برای باقری صحبت کند، اول اسم خودش در لیست نبود، بعد به او هم حکمش را دادند و گفتند که خودت هم ممنوع‌الورودی! گویا آخر کار اکبری همین‌طوری عشقش کشیده بود و اسم او را هم اضافه کرده بود. در آن ترم جلیل هیچ‌گونه فعالیت صنفی و سیاسی نداشت. من آن‌جا کمی صحبت کردم که شما نهایتاً می‌توانید از دانشگاه کسی را ممنوع‌الورود کنید، اما خوابگاه به هر حال خانه‌ی ماست و کسی حق ندارد متسأجر را بدون حکم قاضی اخراج کند. اما چون خوابگاه در داخل دانشگاه بود، حرف‌های ضد و نقیض می‌زدند. بعد گفتند ما که به تو کاری نداریم!
کمی دم در معطل شدیم. بعد تصمیم گرفتیم برویم داخل خوابگاه. به ساختمان خوابگاه‌ها که نزدیک شدیم، متوجه شدیم که نگهبانان دستور گرفتند که دنبال ما بیایند و ما را بیرون کنند. وارد راهروی یکی از خوابگاه‌ها شدیم، همان لحظه یکی از هم‌کلاسی‌ها در اتاقش را باز کرد و آمد بیرون، ما همگی وارد اتاقش شدیم. بعد در را قفل کردیم و برق را هم خاموش کردیم و نشستیم. همان‌جا یکی از بچه‌های ترکمن با ما بود و گفت اگر بیرون‌تان کردند بچه‌های ترکمن بیرون دانشگاه یک خانه دارند برویم آن‌جا. مشکل ما این بود که نمی‌دانستیم این‌ها چه نقشه‌ای در سر دارند و می‌خواستیم زمان به دست بیاوریم که بیشتر فکر کنیم. بدترین گمانی که می‌زدیم این بود که اکبری به کارمندان اطلاعات تماس گرفته که بیایند و ما را بازداشت کنند، گویا رابطه‌ی نزدیکی با اطلاعات داشت. معلوم نبود در این صورت چه پیش می‌آمد. نگهبان‌ها بالاخره به راهروی ما هم سر زدند و صدای‌شان شنیده می‌شد. چند تا اتاق را در زدند و سراغ ما را گرفتند. بعد آمدند دم اتاق ما در زدند، در را باز نکردیم. ظاهراً دستور نداشتند که در را بشکنند، شاید هم خیلی مطمئن نبودند که ما آن‌جا هستیم. نگهبان‌ها دو سه باری رفتند و آمدند و بعد دیگر خبری از آن‌ها نشد.
ما کم‌کم فکرهای‌مان را کردیم و به این نتیجه رسیدیم که به سراغ وکیلی که گرفته بودم، برویم و با او صحبت کنیم که علیه این بی‌قانونی‌ها شکایت کند و از حق ما دفاع کند. از وقتی که پورذهبی و اکبری شروع کردند به پاپوش درست کردن علیه من، تصمیم گرفتم که وکیل بگیرم و علیه‌شان شکایت کنم. پورذهبی ظاهراً روحانی بود و قرار بود به دانشجویان درس اخلاق بدهد، اما آدمی متعصب،‌کینه‌ای و دروغ‌گو بود. پشت سر من قسم خورده بود که یقین دارد من با نشریه فریاد همکاری کردم، حال آن که اصلاً من دست‌اندرکاران آن نشریه را تا پیش از انتشار نمی‌شناختم. در حمایت از احمدی‌نژاد هم خیلی متعصب بود، یک بار در جلسه کمیته ناظر ادعا کرد هر کس با احمدی‌نژاد مخالف است مشکل اعتقادی دارد! به نشریات دفتر نهاد هم مجوز داده بود مخالفانش را تکفیر کنند و برچسب الحاد بزنند و هر دروغ و تهمتی که می‌خواهند بزنند و به هیچ کس هم اجازه نمی‌داد از آن‌ها شکایت کند. سنگ‌ها را بسته بود سگ‌ها را رها کرده بود.
وقتی همه تصمیم‌مان را گرفتیم چه کار کنیم، از اتاق آمدیم بیرون و هر کسی اتاق خودش رفت و دیگر واهمه‌ای از آمدن نگهبان‌ها نداشتیم. رفتم اتاقم و برق را هم روشن کردم. بچه‌های راهرو گفتند که نگهبان‌ها وقتی من نبودم، سراغ اتاق من آمده‌اند و خواسته‌اند که در را بشکنند ولی بچه‌ها جلویشان را گرفتند. چیزی نگذشت که گله‌بچه آمد اتاق من و گفت که حراست گفته است که تا فردا وقت دارید خوابگاه را تخلیه کنید و اگر اعتراضی هم به حکم‌تان دارید فردا به نگهبانی تحویل بدهید. فردای آن روز نگهبان‌ها بچه‌هایی را که رفته بودند نامه اعتراض‌شان را بدهند، حسابی زده بودند و اجازه نمی‌دادند به خوابگاه برگردند و وسایل‌شان را بردارند، نگهبان‌ها به دستور ریاست کاملاً وحشی شده بودند. من هنوز اتاقم بود که باز گله‌بچه آمد اتاق و قضایای زد و خورد را تعریف کرد و گفت با این اوصاف بهتر است که هیچ مقاومتی نکنم و خودم بروم بیرون، وگرنه کتک می‌خورم. چند دقیقه بعد وسایلم را جمع و جور کردم و به همراه برخی از دوستان از در دانشگاه آمدم بیرون، دیدم هنوز بچه‌های دیگر دم در ایستادند و اعتراض دارند. گفتم از این‌ بی‌شرف‌ها بعید نیست که یک شکایت کذایی بکنند و از نیروی انتظامی بخواهند بازداشت‌تان کند و چون بیرون دانشگاه هستید، به راحتی نیروی انتظامی این کار را می‌تواند انجام دهد، بهتر است دور شوید. قانع نشدند، من رفتم و آن‌ها دم در ایستادند و متأسفانه همان اتفاق بدی افتاد که فکرش را می‌کردم و نیروی انتظامی بچه‌ها را چند ساعتی بازداشت کرد.
نکته‌ای که در حین این تعقیب و گریزها برای من خیلی جالب بود، واکنش دوستم علی نمازی بود. او اصولاً علاقه‌مند مسائل ادبی بود و مدتی بخش ادبی نشریه پنجره را می‌گرداند. وقتی انتخابات شورای صنفی پیش آمد، من از او خواهش کردم که وارد انتخابات شود و هم‌پیمانان را با او و دیگر بچه‌ها تشکیل دادیم. در واقع من از او خواسته بودم وارد فعالیت‌های صنفی شود، نشریه شورا را هم با امتیاز او با هم درمی‌آوردیم. نگران بودم که به خاطر این مسائل از دست من دلخور شده باشد. اگر من به او اصرار نکرده بودم، طبیعتاً این اتفاق‌ها هم برایش نمی‌افتاد. ازش پرسیدم از این که پیشنهاد من را قبول کردی و وارد مسائل صنفی شدی، الآن پشیمان نیستی؟ با قاطعیت گفت اصلاً پشیمان نیست و باز هم اگر موقعیتش پیش بیاید همان کارها را خواهد کرد. من خیالم راحت شد. خیلی مهم است که آدم‌ها وقتی با مشکلات غیرمترقبه و سختی مواجه می‌شوند، منطقی فکر کنند و از دایره‌ی انصاف خارج نشوند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر