فرهاد شاهمرادلو
ترم دوم یا سوم حضورم در دانشگاه بود که با یاسر نادری آشنا شدم. دلیل آشنایی ما قشقایی بودنمان بود و بخاطر این همزبانی دوستی بین ما شکل گرفت.این دوستی مربوط به قبل ورود وی به برخی ارگانها بود که تفکرات خاصی را در ایشان شکل داد. به شکل کاملا روشنی بیاد میآورم روزی را که او از من خواست تا برایش از اله قلی جهانگیری مطلب پیدا کنم و برایش ایمیل کنم. الله قلی جهانگیری همانکسی بود که بخاطر گرایشات مارکسیستی توسط ماموران حکومت در پناهگاهش واقع در کوه های سمیرم یا فارس کشته شد.او حتی در جشن فارغ التحصیلی هم اتاقی هایم در سال 84 هم حاضر شد و در جشن و رقص و پایکوبی ها هم شرکت کرد همان کارهایی که بعد ها در مکتب فکری جدیدش گناه نامیده می شدند.
دو خاطره هم از دوران بعد از ورود وی به نهاد دارم:
1- یک روز من در دفتر انجمن اسلامی ادبیات در کنار علی باقری نشسته بودم. آن موقع عضو انجمن نبودم اما کم و بیش به آنجا سر می زدم.چند دقیقه که از نشستنم در دفتر رد شد یاسر نادری را دیدم که از جلو دفتر رد شد اما بالافاصله و به فاصله چند ثانیه برگشت و از دم در دفتر، مرا صدا کرد. من هم از علی باقری خداحافظی کردم و پیش وی رفتم. بعد از سلام و احوال پرسی با لحن خاصی پرسید از تو انتظار نداشتم این چه کاری است؟ راستش خیلی ترسیدم که مبادا کار زشت و ناپسندی انجام دادهام که یکی را از خویش رنجاندهام ضمن این که خودم را برای پیدا کردن پاسخ آماده میکردم پرسیدم جریان چیست؟
او گفت که این ها ایادی استکبارند و از آمریکا بودجه می گیرند و از این ادعاهای همیشگی و تکراری و ...!خیالم راحت شد که گناهی نکردهام و از آن روز به بعد رابطه ما با هم کمرنگ شد و حتی در جریان جمعآوری غذا برای دانشجویان ممنوعالورود یکی از کسانی که گزارش مرا به کمیته انضباطی داد و احضارم کردند وی بود.
2-یک روز غروب جلو درب دانشکده مهندسی با وی برخورد کردم و بخاطر هم مسیر بودن تا دانشکده ادبیات با هم همراه شدیم . در راه از همه چیز سخن گفتیم از درس، از دانشگاه ، از قشقایی از دوستان قشقایی فارغالتحصیل و ... ، تنها موردی که ترجیح دادیم هیچ نگوییم اختلافات فکری مان بود. حتی تا سلف هم مسیرمان مشترک شد غذا گرفتنمان باهم بود فقط در هنگام سرو شام او ترجیح داد با من و روی یک میز ننشیند شاید غذا خوردن با من گناهی کبیره محسوب میشد.
۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
درود بر فرهاد عزیز و گرامی
پاسخحذفیاسر نادری اگر اشتباه نکنم باید ورودی بهمن 83 اقتصاد باشه. منم که ورودی بهمن 81 هستم. یادم نیست چطوری باهاش آشنا شدم اما یادمه که سادگی و صداقت و خیرخواهی ای که از رفتارش میبارید و از سوی دیگه ترک زبان بودنش باعث شد که من ازش خوشم بیاد و مهرش به دلم بشینه. اون هم همیشه عین یه ترم پایینی احترام من رو داشت و با روی گشاده باهام احوال پرسی میکرد. انصافا بچه مودبی بود. کم کم شنیدم رفته تو بسیج. کم کم تو برخورداش با من سرسنگین تر میشد. ظاهرش که نسبت به روزهای اول دانشگاه اومدنش روز به روز داشت مرتب تر و جاافتاده تر میشد هم حالا دیگه هر روز ژولیده تر و بسیجی تر میشد. کم کم که وصف زشت کاریهاش تو بسیج رو میشنیدم خیلی تعجب میکردم. کم کم مهرش در دلم کم رنگ میشد. حس میکردم خودش رو فروخته. اون هم انگار که میدونست که باید از امثال من خورده ای به دل داشته باشه، هر روز روی بر ما ترش تر میکرد. البته هر روز قیافه ی عادیش اون طراوت و خنده رویی گذشته رو بیشتر از دست میداد...
دیگه مدت هاست که از دیدنش شاد نمیشم اما هر وقت میبینمش یا به یادش میفتم، اندوه از دست رفتن یک انسان به دلم میشینه...
آه... اندوه...