فرهاد شاهمرادلو
هیچ شرمی ندارم از اینکه اعتراف کنم در ترم دو سوم حضورم در دانشگاه، آنقدر در فشار مالی بودم که همیشه مسیر ادبیات تا سازمان مرکزی را پیاده میرفتم تا از اینترنت استفاده کنم چون در آن سال هنوز مراکز اینترنت ادبیات و مهندسی افتتاح نشده بود. همانطور که در ابتدا گقتم از اعتراف به این که حتی برای استفاده از خط واحد شدن هم مشکل داشتم شرمی ندارم اما میتوانم با غرور بگویم درست در روزهایی که حتی دادن 25 تومان برای سوار شدن به اتوبوس خط واحد برایم مشکل بود پیشنهاد شغلی نیمهوقت را به خاطر آن چه با معتقداتم منافات داشت، رد کردم. جریان آن هم این بود که سپاه به یک دانشجوی ترم دو یا سه غیر بومی رشته روانشناسی نیاز داشت تا به صورت پاره وقت تا پایان دوره دانشگاه با حقوق 170 هزارتومان کار کند و بعد از اتمام دوره دانشگاه استخدام شود. یک نفر واسطه، همکلاسیام مصطفی ن را در جریان گذاشته بود و او هم من را پیشنهاد کرد و من هنگام دیدار حضوری با آن واسطه، بلافاصله گفتم که این کار با عقاید من جور نیست پیشنهادش را رد کردم.
و یک نکته خارج از موضوع و بیربط: بعدها در ترم آخر، همان مصطفی ن 30هزارتومان ازم قرض کرد و هرگز پس نداد! اکنون هم برای همیشه گوشیاش را خاموش کرده و تا من خبری از او نداشته باشم شاید نمیداند که پول طبقه پرولتاریا خوردن ندارد!
۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه
قصت!
فرهاد شاهمرادلو
آنچه در این چند خط به آن اشاره خواهم کرد مربوط به یکی دیگر از روزهای پردروغی است که در اسفند 87 در دانشگاه سیستان و بلوچستان رخ داد که البته موضوع اصلی خاطرهام، به نوعی خارج از دانشگاه میباشد، ماجرا این بود که مسئولین دانشگاه، ابتدا به علی باقری اجازه ورود به خوابگاه برای بردن وسایلش را دادند و سپس نگهبانان بر سر او ریختند و تا مرز بیهوشی وی را مورد ضرب و شتم قرار دادند و بعد برای این که دست پیش را بگیرند شکایتی تنظیم کردند و بی شرمانه نوشتند که علی باقری کامران جلیل همراه با فرهاد شاهمرادلو از نردههای دانشگاه به قصد سرقت وارد دانشگاه شدهاند. بدین ترتیب مأموران کلانتری 11، ما سه نفر را بازداشت و به آن کلانتری منتقل کردند. در کلانتری و هنگام بازجویی شفاهی، آن آقای محترم با صدای بلند و حق به جانب از نام و نام خانوادگی و محل سکونت و اتهامهای همیشگی پرسید که همه را پاسخ دادم. سپس با همان لحن از من پرسید که آیا شما لقبی هم دارید؟ من هم پرسیدم منظورتان چیست و او پاسخ داد که آیا شما را به اسم دیگهای هم میشناسند؟ من هم جواب دادم: آره تو دوران دبیرستان دوستانم به من میگفتند دیوید بکهام! تا این را گفتم فریاد زد با من از این شوخیها نکن بچه! اما احساس کردم لحن او در سوالات بعدی اندکی آرام تر شد و حتی او هم خنده اش گرفته بود. در ضمن در بازجویی کتبی، دوبار املای کلمه قصد را این شکلی نوشته بودند:«قصت»! شاهد زنده این مدعا علی باقری ست.
آنچه در این چند خط به آن اشاره خواهم کرد مربوط به یکی دیگر از روزهای پردروغی است که در اسفند 87 در دانشگاه سیستان و بلوچستان رخ داد که البته موضوع اصلی خاطرهام، به نوعی خارج از دانشگاه میباشد، ماجرا این بود که مسئولین دانشگاه، ابتدا به علی باقری اجازه ورود به خوابگاه برای بردن وسایلش را دادند و سپس نگهبانان بر سر او ریختند و تا مرز بیهوشی وی را مورد ضرب و شتم قرار دادند و بعد برای این که دست پیش را بگیرند شکایتی تنظیم کردند و بی شرمانه نوشتند که علی باقری کامران جلیل همراه با فرهاد شاهمرادلو از نردههای دانشگاه به قصد سرقت وارد دانشگاه شدهاند. بدین ترتیب مأموران کلانتری 11، ما سه نفر را بازداشت و به آن کلانتری منتقل کردند. در کلانتری و هنگام بازجویی شفاهی، آن آقای محترم با صدای بلند و حق به جانب از نام و نام خانوادگی و محل سکونت و اتهامهای همیشگی پرسید که همه را پاسخ دادم. سپس با همان لحن از من پرسید که آیا شما لقبی هم دارید؟ من هم پرسیدم منظورتان چیست و او پاسخ داد که آیا شما را به اسم دیگهای هم میشناسند؟ من هم جواب دادم: آره تو دوران دبیرستان دوستانم به من میگفتند دیوید بکهام! تا این را گفتم فریاد زد با من از این شوخیها نکن بچه! اما احساس کردم لحن او در سوالات بعدی اندکی آرام تر شد و حتی او هم خنده اش گرفته بود. در ضمن در بازجویی کتبی، دوبار املای کلمه قصد را این شکلی نوشته بودند:«قصت»! شاهد زنده این مدعا علی باقری ست.
۱۳۸۸ بهمن ۶, سهشنبه
ماجرای بزغاله
فرهاد شاهمرادلو
بعد از این که احمدی نژاد در یک سخنرانی، فهم و شعور منتقدان و روشنفکران را کمتر از بزغاله خواند در نقد این اظهار نظر شاهکار، مطلبی تقریبا تندی در تیتر یک قلم انجمن نوشتم و مفهومش این بود که کسانی که منتقدانش در حد بزغاله اند حتما خودشان هم در همان حد بوده اند که منتقدانش چنین بار آمده اند. از عصر آن روز تا چندین روز بعد، چندین نفر از دانشجویانی که به ظاهر ظاهرا عضو بسیج یا نهاد بودند در هر فرصتی که بدست میآوردند جلوم سبز میشدند و از تهیه طومار علیه من و شکایت دفتر احمدینژاد و تهدیدهای از این دست میکردند. در این میان دانشجویی بنام ابراهیمی که به گمانم اهل اصفهان و رشته علوم تربیتی بود چندین بار با من صحبت کرد و از من خواست که نوشته خود را تکذیب کنم و حتی در یک مورد صراحتاً ادعا کرد: «ما میدانیم که متن از تو نیست و دبیران انجمن اقتصاد به نامهای محمد احسانی و مرتضی سیمیاری این متن را نوشتهاند و به نام تو زدهاند و از بیتجربگیات سوءاستفاده کردهاند! بیا و حقیقت را به ما بگو تا کمکت کنیم!»
این رویداد مربوط به زمانی است که محمد احسانی مدیر مسئول قلم انجمن بود. راستش را بخواهید هنگامی که تهدیدهای چون اخراج از دانشگاه و شکایت دفتر ریاست جمهوری وقت جمهور و تهیه طومار شد میترسیدم از این که این اتفاقات واقعاً بیفتد. به همین خاطر، ترسم را با محمد احسانی در میان گذاشتم و او گفت که مدیر مسئول اوست و نگرانی نداشته باشم. ابراهیم از قانون مطبوعات و مسئول بودن مدیر گفت و همچنین عنوان کرد که اگر ظرف 40 روز شکایتی نشود موضوع شکایت منتفی میگردد. علی باقری و چند تن دیگر از دوستان هم اعلام حمایت کردند و خیالم راحت شد. بعدها به تدریج موضوع کمرنگ شد و همه چیز فراموش شد.
بعد از این که احمدی نژاد در یک سخنرانی، فهم و شعور منتقدان و روشنفکران را کمتر از بزغاله خواند در نقد این اظهار نظر شاهکار، مطلبی تقریبا تندی در تیتر یک قلم انجمن نوشتم و مفهومش این بود که کسانی که منتقدانش در حد بزغاله اند حتما خودشان هم در همان حد بوده اند که منتقدانش چنین بار آمده اند. از عصر آن روز تا چندین روز بعد، چندین نفر از دانشجویانی که به ظاهر ظاهرا عضو بسیج یا نهاد بودند در هر فرصتی که بدست میآوردند جلوم سبز میشدند و از تهیه طومار علیه من و شکایت دفتر احمدینژاد و تهدیدهای از این دست میکردند. در این میان دانشجویی بنام ابراهیمی که به گمانم اهل اصفهان و رشته علوم تربیتی بود چندین بار با من صحبت کرد و از من خواست که نوشته خود را تکذیب کنم و حتی در یک مورد صراحتاً ادعا کرد: «ما میدانیم که متن از تو نیست و دبیران انجمن اقتصاد به نامهای محمد احسانی و مرتضی سیمیاری این متن را نوشتهاند و به نام تو زدهاند و از بیتجربگیات سوءاستفاده کردهاند! بیا و حقیقت را به ما بگو تا کمکت کنیم!»
این رویداد مربوط به زمانی است که محمد احسانی مدیر مسئول قلم انجمن بود. راستش را بخواهید هنگامی که تهدیدهای چون اخراج از دانشگاه و شکایت دفتر ریاست جمهوری وقت جمهور و تهیه طومار شد میترسیدم از این که این اتفاقات واقعاً بیفتد. به همین خاطر، ترسم را با محمد احسانی در میان گذاشتم و او گفت که مدیر مسئول اوست و نگرانی نداشته باشم. ابراهیم از قانون مطبوعات و مسئول بودن مدیر گفت و همچنین عنوان کرد که اگر ظرف 40 روز شکایتی نشود موضوع شکایت منتفی میگردد. علی باقری و چند تن دیگر از دوستان هم اعلام حمایت کردند و خیالم راحت شد. بعدها به تدریج موضوع کمرنگ شد و همه چیز فراموش شد.
۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه
دروغ وبیشرمی
فرهاد شاهمرادلو
اسفند ماه 88 ماه تلخ حضورم در دانشگاه سیستان و بلوچستان بود چراکه از هر طرف فشار بر فعالین دانشگاه افزایش یافته بود و احکام متعدد اخراج و تعلیق و ممنوع الورودی و حتی ضرب و شتم آنان خاطر هرکس را آزرده میکرد. ماجرایی که در این چند خط به به آن اشاره میکنم مربوط به اواخر اسفند 88 و هنگامی ست که حکم تجدید نظر 8 دانشجوی ممنوع الورود صادر شد و علی باقری همراه کامران جلیل و فکر کنم صالحی همچنان ممنوع الورود باقی ماندند. یکی دو روز پس از ابلاغ رای، علی باقری از من خواست تا به دفتر کمیته انضباطی رفته و از شمس بخواهم که چند دقیقه ای به باقری و جلیل اجازه ورود به خوابگاه دهد تا آنان وسایل شخصی شان را از خوابگاه خارج کرده و به شهرستان بروند. هنگامی که به دفتر کمیته انضباطی رفتم شمس نجفی حضور نداشت و با کریمی جریان را در میان گذاشتم و او با شمس تماس گرفت و شمس به او گفته بود که علی باقری و کامران جلیل جلو درب دانشکده ادبیات منتظر باشند که او هماهنگیهای لازم را انجام دهد. من موضوع را به علی گفتم و تا درب دانشکده ادبیات آنان را همراهی کردم و خداحافظی کردم. اما چند دقیقه بعد بهنام زنگ زد و خبر داد که اطلاعات استان این دو نفر را جلو درب ادبیات دستگیر و به مکان نامعلومی انتقال داده است. مشخص شد که منظور شمس از هماهنگی ، هماهنگی با اطلاعات و دادن گزارشهای غلط و تحریک ماموران اطلاعات برای دستگیری دوباره این دو نفر بخاطر انتشار عکسهای زخمی شدن علی باقری در اثر ضرب و شتم توسط نگهبانان دانشگاه، در سایتهای خبری بوده است. گفتن دروغ به این آشکاری و این درجه از بی شرمی اگرچه از سوی اشخاصی چون شمس و کریمی زیاد دور از انتظار نبود اما این تجربه تلخ باعث شد که هرگز از یاد نبرم که کسانی که آدم فروشی کسب و کار آنان است هرگز قادر به ترک این رذالت نخواهند بود.
اسفند ماه 88 ماه تلخ حضورم در دانشگاه سیستان و بلوچستان بود چراکه از هر طرف فشار بر فعالین دانشگاه افزایش یافته بود و احکام متعدد اخراج و تعلیق و ممنوع الورودی و حتی ضرب و شتم آنان خاطر هرکس را آزرده میکرد. ماجرایی که در این چند خط به به آن اشاره میکنم مربوط به اواخر اسفند 88 و هنگامی ست که حکم تجدید نظر 8 دانشجوی ممنوع الورود صادر شد و علی باقری همراه کامران جلیل و فکر کنم صالحی همچنان ممنوع الورود باقی ماندند. یکی دو روز پس از ابلاغ رای، علی باقری از من خواست تا به دفتر کمیته انضباطی رفته و از شمس بخواهم که چند دقیقه ای به باقری و جلیل اجازه ورود به خوابگاه دهد تا آنان وسایل شخصی شان را از خوابگاه خارج کرده و به شهرستان بروند. هنگامی که به دفتر کمیته انضباطی رفتم شمس نجفی حضور نداشت و با کریمی جریان را در میان گذاشتم و او با شمس تماس گرفت و شمس به او گفته بود که علی باقری و کامران جلیل جلو درب دانشکده ادبیات منتظر باشند که او هماهنگیهای لازم را انجام دهد. من موضوع را به علی گفتم و تا درب دانشکده ادبیات آنان را همراهی کردم و خداحافظی کردم. اما چند دقیقه بعد بهنام زنگ زد و خبر داد که اطلاعات استان این دو نفر را جلو درب ادبیات دستگیر و به مکان نامعلومی انتقال داده است. مشخص شد که منظور شمس از هماهنگی ، هماهنگی با اطلاعات و دادن گزارشهای غلط و تحریک ماموران اطلاعات برای دستگیری دوباره این دو نفر بخاطر انتشار عکسهای زخمی شدن علی باقری در اثر ضرب و شتم توسط نگهبانان دانشگاه، در سایتهای خبری بوده است. گفتن دروغ به این آشکاری و این درجه از بی شرمی اگرچه از سوی اشخاصی چون شمس و کریمی زیاد دور از انتظار نبود اما این تجربه تلخ باعث شد که هرگز از یاد نبرم که کسانی که آدم فروشی کسب و کار آنان است هرگز قادر به ترک این رذالت نخواهند بود.
۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه
دلتنگیهای من
فرهاد شاهمرادلو
از ابراهیم تشکر میکنم که روزی روزگاری در دانشگاه سیستان و بلوچستان را راه انداخت چرا که هر سطری که در این مکان نگاشته میشود یادگار یک دوره بهیادماندنی است دوره ای که اگر پروندهسازیها و دروغها و تهمتها و برخوردهای سال آخر آن را نادیده بگیریم دورهای زیبا و خوش میتواست باشد.
من هنوز هم دلم تنگ میشود برای روزهایی که از سلف سرویس بیرون میآمدم و ابراهیم را روبروی سلف در حال توزیع پنجره میدیدم. نشریهای که پر از مطالب خواندنی بود و همه هر هفته منتظر توزیع آن بودند. پنجره بی نام ابراهیم در هیچ جای دانشگاه شناخته شده نبود.
من هنوز هم دلم تنگ میشود برای روزهایی که کاغذ اخبار با مقداری پول خورد و درشت، روبروی دفتر انجمن ادبیات قرار داشت و هر کس که از آن جا میگذشت با شوق و ذوق بسوی میز کوچک توزیع آن کشیده میشد.
من هنوز هم دلم تنگ میشود برای لحظههای که مرتضی سیمیاری با شور و شوق فراوان، از رسالت آگاهیبخشی دانشجویان و گسترش اندیشههای دمکراسیخواهی جنبش دانشجویی از حوزه دانشگاه به حوزههای اجتماعی سخن میگفت.
من هنوز هم دلم تنگ میشود برای روزهایی که مقالات ارسالی برای قلم انجمن را برای محمد احسانی مدیر مسئول آن زمانش میخواندم و او با سرعت مثالزدنی همه را تایپ میکرد و مسئولیت همه مطالب را به عهده میگرفت و سعی میکرد به اعضای انجمن هیچ آسیب و ضربه ای وارد نشود.
من هنوز هم دلم تنگ میشود برای روزهایی که کامران جلیل، با قلم تیز خودش ، دست انجمن اسلامی مستقل(57) را رو میکرد و آنان را به جنگ اندیشهها دعوت میکرد.
من هنوز هم دلم تنگ میشود برای روزی که سروش پارسا در جریان تحصنی که علیه اقدامات کمیته انضباطی دانشگاه برگزار شده بود، از حاضران خواست که در اعتراض به قانونشکنیهای این نهاد، چند دقیقه کف ممتد بزنیم و دانشجویان حاضر 5 دقیقه به صورت ممتد دست زدند.
من هنوز هم دلم تنگ میشود برای روزهایی که همراه ستار محمودی دو نفری قلم انجمن را میبستیم و به صورت منظم بیرون میدادیم. من هنوز هم دلم تنگ میشود برای روزهایی که با ستار محمودی و رضا امیرزاده نقد کتاب میگذاشتیم و شب شعر میرفتیم.
من هنوز هم دلم تنگ میشود برای روزهایی که علی باقری تک و تنها، ساعتها در دفتر انجمن ادبیات میماند و مشغول جمعآوری اخبار و بستن کاغذ اخبار بود. من برای تکتک لحظاتی که با این دوستان گذراندم دلم تنگ میشود و برای همه آنان بهترین آرزوها را دارم.
از ابراهیم تشکر میکنم که روزی روزگاری در دانشگاه سیستان و بلوچستان را راه انداخت چرا که هر سطری که در این مکان نگاشته میشود یادگار یک دوره بهیادماندنی است دوره ای که اگر پروندهسازیها و دروغها و تهمتها و برخوردهای سال آخر آن را نادیده بگیریم دورهای زیبا و خوش میتواست باشد.
من هنوز هم دلم تنگ میشود برای روزهایی که از سلف سرویس بیرون میآمدم و ابراهیم را روبروی سلف در حال توزیع پنجره میدیدم. نشریهای که پر از مطالب خواندنی بود و همه هر هفته منتظر توزیع آن بودند. پنجره بی نام ابراهیم در هیچ جای دانشگاه شناخته شده نبود.
من هنوز هم دلم تنگ میشود برای روزهایی که کاغذ اخبار با مقداری پول خورد و درشت، روبروی دفتر انجمن ادبیات قرار داشت و هر کس که از آن جا میگذشت با شوق و ذوق بسوی میز کوچک توزیع آن کشیده میشد.
من هنوز هم دلم تنگ میشود برای لحظههای که مرتضی سیمیاری با شور و شوق فراوان، از رسالت آگاهیبخشی دانشجویان و گسترش اندیشههای دمکراسیخواهی جنبش دانشجویی از حوزه دانشگاه به حوزههای اجتماعی سخن میگفت.
من هنوز هم دلم تنگ میشود برای روزهایی که مقالات ارسالی برای قلم انجمن را برای محمد احسانی مدیر مسئول آن زمانش میخواندم و او با سرعت مثالزدنی همه را تایپ میکرد و مسئولیت همه مطالب را به عهده میگرفت و سعی میکرد به اعضای انجمن هیچ آسیب و ضربه ای وارد نشود.
من هنوز هم دلم تنگ میشود برای روزهایی که کامران جلیل، با قلم تیز خودش ، دست انجمن اسلامی مستقل(57) را رو میکرد و آنان را به جنگ اندیشهها دعوت میکرد.
من هنوز هم دلم تنگ میشود برای روزی که سروش پارسا در جریان تحصنی که علیه اقدامات کمیته انضباطی دانشگاه برگزار شده بود، از حاضران خواست که در اعتراض به قانونشکنیهای این نهاد، چند دقیقه کف ممتد بزنیم و دانشجویان حاضر 5 دقیقه به صورت ممتد دست زدند.
من هنوز هم دلم تنگ میشود برای روزهایی که همراه ستار محمودی دو نفری قلم انجمن را میبستیم و به صورت منظم بیرون میدادیم. من هنوز هم دلم تنگ میشود برای روزهایی که با ستار محمودی و رضا امیرزاده نقد کتاب میگذاشتیم و شب شعر میرفتیم.
من هنوز هم دلم تنگ میشود برای روزهایی که علی باقری تک و تنها، ساعتها در دفتر انجمن ادبیات میماند و مشغول جمعآوری اخبار و بستن کاغذ اخبار بود. من برای تکتک لحظاتی که با این دوستان گذراندم دلم تنگ میشود و برای همه آنان بهترین آرزوها را دارم.
۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه
واکنش گروه زبان به نشریه پنجره
نشریه پنجره در ابتدا عموماً با همکاری دانشجویان زبان منتشر میشد و از آنجا که بحث نشریه پنجره در کلاس زیاد مطرح میشد، اغلب دانشجویان خوانندهی این نشریه بودند. بعضی هم به اشتباه گمان میکردند که نشریه مختص دانشجویان زبان است. بعضی هم فکر میکنند متعلق به السا انجمن علمی گروه زبان است. از آنجا که اخبار گروه اطلاع زیادی داشتیم، پوشش خبری ما در این مورد بیشتر از گروههای دیگر بود و همین باعث میشد که حساسیت بیشتری به نشریه داشته باشند.
اولین واکنش گروه به نشریه زمانی رخ داد که حسام رضایی عکسی بیخبر (پاپارتیزی) از آقای داورپناه و سارانی در حالی که دست در دست هم و خندان در جلو گروه قدم میزدند گرفت و در پنجره منتشر کرد. از آن به بعد هم ما هر شماره یک عکس در پنجره منتشر میکردیم. هم آقای داورپناه و هم آقای سارانی از انتشار این عکس ناخرسند بودند. حسام جدا و من هم جدا برای گفتگو با این استادان محترم احضار شدیم و صحبت کردیم. صحبتهای دکتر سارانی خیلی دوستانه بود. اما آقای داورپناه کمی در مورد پنجره سوء تفاهم داشت. از انتشار عکس ناراضی بود و میگفت که انتشار این عکس بدین معنی است که استادان دانشگاه کار مهمی ندارند و یللی تللی میکنند. من برعکس استدلال کردم که این عکس نشان میدهد که استادان دانشگاه آدمهای خونگرمی هستند و رابطهی خوبی با هم دارند. گفتم اگر توضیحی را لازم میدانید ما آمادهی انتشارش هستیم. اما او از من درخواست کرد که از این به بعد قبل ازانتشار نشریه پنجره مطالب نشریه را برای تأیید پیش او ببرم! گفتم دلیلی برای این کار وجود ندارد. گفت مگر این نشریه متعلق به گروه زبان نیست و من توضیح دادم که نشریه شخصی است و ربطی به گروه ندارد.
سوء تفاهم برطرف شد و من برای این که حسن نیتم را نشان بدهم و گمان نکند که خصومت خاصی با گروه دارم، تقاضا کردم مصاحبهای با او دربارهی مسائل گروه انجام بدهم. او هم استقبال کرد و قرار گذاشتیم و مصاحبه انجام شد و در پنجره هم چاپ شد. البته زمانی نشریه توزیع شد که مدیر گروه عوض شد و خانم موسیپور جایگزین آقای داورپناه شد. مدیریت آقای داورپناه در ابتدا خیلی سختگیرانه بود در حدی که به دانشجویان اجازه نمیداد میهمانی یا انتقالی بگیرند. یعنی مواردی بود که دانشگاه مقصد حاضر بود دانشجو را بپذیرد اما دانشگاه مبدأ اجازه نمیداد. کمکم وضعیت تغییر کرد و اوضاع بهتر شد. خانم موسیپور هم انصافاً مدیریت خیلی خوبی داشتند و تا جایی که ممکن بود کار دانشجویان را راه میانداخت. البته اخراج استادان شایستهای چون دکتر بهتاش یا آقای جهانتیغ هم در دورهی ایشان رخ داد. در مورد بهتاش به نظرم تصمیم از بالاتر گرفته شده بود و کاری از دست گروه برنمیآمد. اما گمان میکنم میتوانستند جهانتیغ را نگه دارند و خودشان نخواستند.
در موارد دیگری هم گروه زبان با پنجره مشکل پیدا کرد که در یادداشتهای بعدی توضیح خواهم داد.
اولین واکنش گروه به نشریه زمانی رخ داد که حسام رضایی عکسی بیخبر (پاپارتیزی) از آقای داورپناه و سارانی در حالی که دست در دست هم و خندان در جلو گروه قدم میزدند گرفت و در پنجره منتشر کرد. از آن به بعد هم ما هر شماره یک عکس در پنجره منتشر میکردیم. هم آقای داورپناه و هم آقای سارانی از انتشار این عکس ناخرسند بودند. حسام جدا و من هم جدا برای گفتگو با این استادان محترم احضار شدیم و صحبت کردیم. صحبتهای دکتر سارانی خیلی دوستانه بود. اما آقای داورپناه کمی در مورد پنجره سوء تفاهم داشت. از انتشار عکس ناراضی بود و میگفت که انتشار این عکس بدین معنی است که استادان دانشگاه کار مهمی ندارند و یللی تللی میکنند. من برعکس استدلال کردم که این عکس نشان میدهد که استادان دانشگاه آدمهای خونگرمی هستند و رابطهی خوبی با هم دارند. گفتم اگر توضیحی را لازم میدانید ما آمادهی انتشارش هستیم. اما او از من درخواست کرد که از این به بعد قبل ازانتشار نشریه پنجره مطالب نشریه را برای تأیید پیش او ببرم! گفتم دلیلی برای این کار وجود ندارد. گفت مگر این نشریه متعلق به گروه زبان نیست و من توضیح دادم که نشریه شخصی است و ربطی به گروه ندارد.
سوء تفاهم برطرف شد و من برای این که حسن نیتم را نشان بدهم و گمان نکند که خصومت خاصی با گروه دارم، تقاضا کردم مصاحبهای با او دربارهی مسائل گروه انجام بدهم. او هم استقبال کرد و قرار گذاشتیم و مصاحبه انجام شد و در پنجره هم چاپ شد. البته زمانی نشریه توزیع شد که مدیر گروه عوض شد و خانم موسیپور جایگزین آقای داورپناه شد. مدیریت آقای داورپناه در ابتدا خیلی سختگیرانه بود در حدی که به دانشجویان اجازه نمیداد میهمانی یا انتقالی بگیرند. یعنی مواردی بود که دانشگاه مقصد حاضر بود دانشجو را بپذیرد اما دانشگاه مبدأ اجازه نمیداد. کمکم وضعیت تغییر کرد و اوضاع بهتر شد. خانم موسیپور هم انصافاً مدیریت خیلی خوبی داشتند و تا جایی که ممکن بود کار دانشجویان را راه میانداخت. البته اخراج استادان شایستهای چون دکتر بهتاش یا آقای جهانتیغ هم در دورهی ایشان رخ داد. در مورد بهتاش به نظرم تصمیم از بالاتر گرفته شده بود و کاری از دست گروه برنمیآمد. اما گمان میکنم میتوانستند جهانتیغ را نگه دارند و خودشان نخواستند.
در موارد دیگری هم گروه زبان با پنجره مشکل پیدا کرد که در یادداشتهای بعدی توضیح خواهم داد.
۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه
کارگاه نقد و بررسی نشریات دانشجویی
یکی از اقدامات خوبی که انجمن اسلامی دانشکده ادبیات در دانشگاه انجام داد برگزاری کارگاه نقد نشریات دانشجویی بود. علی پارسا متولی این کار بود. دانشجوی آزادیخواه و فعالی بود، حتا میشود گفت بیشفعال هم بود. چند روز قبل از این که این نشستها را شروع کند با چند نفر از دستاندرکاران نشریات دانشجویی جلسهای گذاشت و در این مورد بحث کردیم که چطور این نشستها برگزار شود. من در آن جلسه گفتم که به نظرم نشریات دانشجویی دانشگاه آنقدرها ظرفیت نقد کردن را ندارند و این جلسات احتمالاً نتیجهاش جز دلخوری برخی افراد نخواهد بود. پارسا نظر دیگری داشت و قرار شد نشریاتی که ظرفیت نقدشان بیشتر است را اول نقد کنیم و بعد بقیه را.
مسألهی اصلی این بود که نشریات دانشجویی آنجا اکثراً قومیتی بودند و نمیشد این نشریات را خیلی نقد کرد. اگر نشریه نقد میشد ناخودآگاه خصومت با قومیت مربوط تلقی میشد. نشریات قلم انجمن و پرژیا از انجمن اقتصاد و کاغذ اخبار از انجمن ادبیات جزو نشریات خوب دانشگاه بودند. ژینو نشریه کردها بود، استون نشریه بلوچها و دژ سپید هم مال لرها بود که یک شماره بیشتر در نیامد. ترکمنها هم نشریه سارغذد را داشتند نشریهی حرفهای خیلی خوبی هم در زمینهی کاریکاتور و طنز داشتیم به اسم کاکتوس که بیشتر در دانشکده مهندسی توزیع میشد. آبگینه هم نشریه خوبی بود که انجمن ادبیات در زمینه حقوق زنان درمیآورد.
نشریه ندای آغاز نشریه مستقلی بود از مجید حیدری. مدتی توقیف شد و در دورهی بعد با ظاهر خیلی بهتری منتشر شد و بعد هم در ترم آخر تحصیلات مدیرمسئول خودخواسته منحل شد. برخی نشریات بعد از برگزاری کارگاههای نقد به نظرم پیشرفت خوبی کردند. کاغذ اخبار اشکالات فنی در صفحهآرایی داشت، کمکم مشکلاتش برطرف شد، در دورهای هم قطع نشریه را بزرگتر کردند، اما ظاهراً مدیریت مالی خوبی نداشتند به ناچار به همان قطع معمول A4 برگشتند. فضای زیادی از صفحات نشریه را به طور سنتی به شعار اختصاص داده بودند و در هر شماره شعاری مینوشتند که متأسفانه بعضی وقتها در نوشتن این شعارها هم اشتباهاتی صورت میگرفت. من به هدر دادن بیخودی صفحاتشان انتقاد میکردم، آنها هم ابتدا برای تغییر قالب صفحه مقاومت نشان میدادند. اواخر کار کاغذ اخبار تقریباً از همهی فضاهایش به صورت حرفهای استفاده میکرد. آبگینه هم شمارهی اولش چنگی به دل نمیزد اما شمارههای بعدی به نشریهای جدی و اثرگذار تبدیل شد به طوری که سال 87 جنجالی هم شده بود. نشریه قلم انجمن نشریهی خوبی بود و نویسندگان بیشتری نسبت به بقیهی نشریات دانشجویی داشت. اما رویکردش به بیرون دانشگاه بود و علاقهی خاصی به دانشگاه امیرکبیر و دفتر تحکیم وحدت داشت و اخبار آنجا را به خوبی پوشش میداد، اما اصولاً به مسائل داخل دانشگاه کاری نداشت. البته این رویکرد در سال آخر عوض شد. رویکرد خود انجمن اقتصاد هم تقریباً همین طور بود. پرژیا مجلهای حرفهای بود و میتوانست با مجلات بیرون دانشگاه رقابت کند. صفحهارایی خوبی داشتند و مطالبشان هم ویرایش و یکدست میشد و نوشتهها تقریباً روان و بیاشکال بود. از نظر مدیریت مالی هم خیلی فعال بودند و جذب آگهی خوبی داشتند.
در سالهای 84 و 85 فضای نشریات دانشگاه در اختیار اصلاحطلبان بود و اصولگرایان چندان کار مطبوعاتی نمیکردند. نشریاتی هم که از سوی بسیج و دیگر نهادهای حکومتی منتشر میشد، نسبتاً نجیب بودند و خیلی تهاجمی عمل نمیکردند. تقریباً از نیمهی دوم سال 86 اصولگرایان دانشگاه به تکاپو افتادند که فعالیت مطبوعاتی بکنند. با آمدن پورذهبی این گونه نشریات سر و سامان بیشتری پیدا کردند. جالب این بود که مدیران مسئول و دستاندرکاران این گونه نشریات عمدتاً دانشجویانی بودند که دچار اختلالات عمیق شخصیتی بودند. یعنی اگر یک آدم دلسوز با اینها برخورد میکرد، قطعاً آنها را به روانکاو معرفی میکرد. اما مسئولان دانشگاه از آنها برای دری وری گفتن به دانشجویان منتقد و اصلاحطلب استفاده میکردند.
آنها آزاد بودند که به هرکس و هر نهادی هر توهینی که خواستند بکنند و به هیچ کس پاسخگو نبودند. نشریه 16 آذر به خاطر انتشار مصاحبهای با تاجزاده نشریه پنجره و کاغذ اخبار را وابسته به احزاب معرفی کرد و گفت که از آنها بودجه گرفتهاند. جوابیه ما را هم هیچ وقت منتشر نکرد. خیمه همپیمانان را تکفیر کرد و حکم ارتداد چند نفر را صادر کرد اما پاسخ همپیمانان را چاپ نکرد. یواسبیامروز با صراحت به من تهمت ارتباط با امریکا زد، اما پاسخ من را چاپ نکرد. شکایت هم ازش کردم که هیچ وقت مطرح نشد. (تنها نشریه اصولگرایی که جوابیه منتشر کرد، نشریه سراج بود که اشتباهاتی در مورد کمیته ناظر کرده بود و بعد توضیحات مرا چاپ کرد.) با پشتوانه پورذهبی و دیگر مسئولان دانشگاه، آنها از نشریه دانشجویی به جای چماق استفاده میکردند. نشریاتشان آمیزهای از فحش، دروغ و تهمت و تکفیر بود. با وجود این که دانشگاه و نهادهای حکومتی خارج از دانشگاه از جمله ارشاد زاهدان به آنها امکانات میداد، باز هم با چاپ رنگی و قطع بزرگ هم نمیتوانستند جلو نفوذ نشریات اصلاحطلب سیاه و سفید و A4 را بگیرند. در واقع نشریات دانشجویی اصلاحطلب بودند که افکار عمومی دانشگاه را شکل میدادند. کاغذ اخبار، پنجره و شورا در آخرین شمارهها فروشی بین 500 تا 700 نسخه داشتند که در یکی دو روز توزیع میشد. از قلم انجمن هم استقبال خوبی میشد اما چون در انتشارات دانشگاه چاپ میشد تیراژش محدود به 250 نسخه بود. وقتی در رقابت مطبوعاتی نتوانستند کاری از پیش ببرند دانشجویان منتقد و فعالان مطبوعاتی را ممنوعالورود کردند و بعد هم خود به خود نشریات اصلاحطلب منحل شدند. چهار نفر از هشت نفری که ممنوعالورود شدند مدیر مسئول نشریات بودند. الآن هم تا جایی که خبر دارم، دیگر نشریهی اصلاحطلبی در آنجا منتشر نمیشود و جالب است که نشریات اصولگرایشان باز هم همان رویه تهاجمی را دارند ادامه میدهند و با نبود نشریات اصلاحطلب با آسیابهای بادی میجنگند.
بحث منحرف شد، خواستم بگویم که این کارگاههای نقد نشریات که به همت علی پارسا در انجمن ادبیات برگزار شد، تأثیر خیلی خوبی داشت و بعد از آن تقریباً همهی نشریات حرفهایتر عمل میکردند. میشد تحول را در اغلب نشریات دید. ضمن این که زمینهی آشنایی دستاندرکاران نشریات را هم با همدیگر فراهم میکرد و باعث گسترش همکاری آنها میشد. حیف که استبداد حاکم بر دانشگاه تمام نشریات زنده را قلع و قمع کرد و از میان برد، وگرنه دانشگاه اگر هر ایرادی داشت دست کم چند سال فضای مطبوعاتی رقابتی خوبی را در آنجا شاهد بودیم و تنها دلخوشی ما بود و اگر تداوم مییافت، دانشگاه سیستان و بلوچستان میتوانست در زمینهی فعالیت مطبوعاتی حرفی برای گفتن داشته باشد. با این وضعیت اسم آن دانشگاه را باید گورستان-پارک بگذاریم.
مسألهی اصلی این بود که نشریات دانشجویی آنجا اکثراً قومیتی بودند و نمیشد این نشریات را خیلی نقد کرد. اگر نشریه نقد میشد ناخودآگاه خصومت با قومیت مربوط تلقی میشد. نشریات قلم انجمن و پرژیا از انجمن اقتصاد و کاغذ اخبار از انجمن ادبیات جزو نشریات خوب دانشگاه بودند. ژینو نشریه کردها بود، استون نشریه بلوچها و دژ سپید هم مال لرها بود که یک شماره بیشتر در نیامد. ترکمنها هم نشریه سارغذد را داشتند نشریهی حرفهای خیلی خوبی هم در زمینهی کاریکاتور و طنز داشتیم به اسم کاکتوس که بیشتر در دانشکده مهندسی توزیع میشد. آبگینه هم نشریه خوبی بود که انجمن ادبیات در زمینه حقوق زنان درمیآورد.
نشریه ندای آغاز نشریه مستقلی بود از مجید حیدری. مدتی توقیف شد و در دورهی بعد با ظاهر خیلی بهتری منتشر شد و بعد هم در ترم آخر تحصیلات مدیرمسئول خودخواسته منحل شد. برخی نشریات بعد از برگزاری کارگاههای نقد به نظرم پیشرفت خوبی کردند. کاغذ اخبار اشکالات فنی در صفحهآرایی داشت، کمکم مشکلاتش برطرف شد، در دورهای هم قطع نشریه را بزرگتر کردند، اما ظاهراً مدیریت مالی خوبی نداشتند به ناچار به همان قطع معمول A4 برگشتند. فضای زیادی از صفحات نشریه را به طور سنتی به شعار اختصاص داده بودند و در هر شماره شعاری مینوشتند که متأسفانه بعضی وقتها در نوشتن این شعارها هم اشتباهاتی صورت میگرفت. من به هدر دادن بیخودی صفحاتشان انتقاد میکردم، آنها هم ابتدا برای تغییر قالب صفحه مقاومت نشان میدادند. اواخر کار کاغذ اخبار تقریباً از همهی فضاهایش به صورت حرفهای استفاده میکرد. آبگینه هم شمارهی اولش چنگی به دل نمیزد اما شمارههای بعدی به نشریهای جدی و اثرگذار تبدیل شد به طوری که سال 87 جنجالی هم شده بود. نشریه قلم انجمن نشریهی خوبی بود و نویسندگان بیشتری نسبت به بقیهی نشریات دانشجویی داشت. اما رویکردش به بیرون دانشگاه بود و علاقهی خاصی به دانشگاه امیرکبیر و دفتر تحکیم وحدت داشت و اخبار آنجا را به خوبی پوشش میداد، اما اصولاً به مسائل داخل دانشگاه کاری نداشت. البته این رویکرد در سال آخر عوض شد. رویکرد خود انجمن اقتصاد هم تقریباً همین طور بود. پرژیا مجلهای حرفهای بود و میتوانست با مجلات بیرون دانشگاه رقابت کند. صفحهارایی خوبی داشتند و مطالبشان هم ویرایش و یکدست میشد و نوشتهها تقریباً روان و بیاشکال بود. از نظر مدیریت مالی هم خیلی فعال بودند و جذب آگهی خوبی داشتند.
در سالهای 84 و 85 فضای نشریات دانشگاه در اختیار اصلاحطلبان بود و اصولگرایان چندان کار مطبوعاتی نمیکردند. نشریاتی هم که از سوی بسیج و دیگر نهادهای حکومتی منتشر میشد، نسبتاً نجیب بودند و خیلی تهاجمی عمل نمیکردند. تقریباً از نیمهی دوم سال 86 اصولگرایان دانشگاه به تکاپو افتادند که فعالیت مطبوعاتی بکنند. با آمدن پورذهبی این گونه نشریات سر و سامان بیشتری پیدا کردند. جالب این بود که مدیران مسئول و دستاندرکاران این گونه نشریات عمدتاً دانشجویانی بودند که دچار اختلالات عمیق شخصیتی بودند. یعنی اگر یک آدم دلسوز با اینها برخورد میکرد، قطعاً آنها را به روانکاو معرفی میکرد. اما مسئولان دانشگاه از آنها برای دری وری گفتن به دانشجویان منتقد و اصلاحطلب استفاده میکردند.
آنها آزاد بودند که به هرکس و هر نهادی هر توهینی که خواستند بکنند و به هیچ کس پاسخگو نبودند. نشریه 16 آذر به خاطر انتشار مصاحبهای با تاجزاده نشریه پنجره و کاغذ اخبار را وابسته به احزاب معرفی کرد و گفت که از آنها بودجه گرفتهاند. جوابیه ما را هم هیچ وقت منتشر نکرد. خیمه همپیمانان را تکفیر کرد و حکم ارتداد چند نفر را صادر کرد اما پاسخ همپیمانان را چاپ نکرد. یواسبیامروز با صراحت به من تهمت ارتباط با امریکا زد، اما پاسخ من را چاپ نکرد. شکایت هم ازش کردم که هیچ وقت مطرح نشد. (تنها نشریه اصولگرایی که جوابیه منتشر کرد، نشریه سراج بود که اشتباهاتی در مورد کمیته ناظر کرده بود و بعد توضیحات مرا چاپ کرد.) با پشتوانه پورذهبی و دیگر مسئولان دانشگاه، آنها از نشریه دانشجویی به جای چماق استفاده میکردند. نشریاتشان آمیزهای از فحش، دروغ و تهمت و تکفیر بود. با وجود این که دانشگاه و نهادهای حکومتی خارج از دانشگاه از جمله ارشاد زاهدان به آنها امکانات میداد، باز هم با چاپ رنگی و قطع بزرگ هم نمیتوانستند جلو نفوذ نشریات اصلاحطلب سیاه و سفید و A4 را بگیرند. در واقع نشریات دانشجویی اصلاحطلب بودند که افکار عمومی دانشگاه را شکل میدادند. کاغذ اخبار، پنجره و شورا در آخرین شمارهها فروشی بین 500 تا 700 نسخه داشتند که در یکی دو روز توزیع میشد. از قلم انجمن هم استقبال خوبی میشد اما چون در انتشارات دانشگاه چاپ میشد تیراژش محدود به 250 نسخه بود. وقتی در رقابت مطبوعاتی نتوانستند کاری از پیش ببرند دانشجویان منتقد و فعالان مطبوعاتی را ممنوعالورود کردند و بعد هم خود به خود نشریات اصلاحطلب منحل شدند. چهار نفر از هشت نفری که ممنوعالورود شدند مدیر مسئول نشریات بودند. الآن هم تا جایی که خبر دارم، دیگر نشریهی اصلاحطلبی در آنجا منتشر نمیشود و جالب است که نشریات اصولگرایشان باز هم همان رویه تهاجمی را دارند ادامه میدهند و با نبود نشریات اصلاحطلب با آسیابهای بادی میجنگند.
بحث منحرف شد، خواستم بگویم که این کارگاههای نقد نشریات که به همت علی پارسا در انجمن ادبیات برگزار شد، تأثیر خیلی خوبی داشت و بعد از آن تقریباً همهی نشریات حرفهایتر عمل میکردند. میشد تحول را در اغلب نشریات دید. ضمن این که زمینهی آشنایی دستاندرکاران نشریات را هم با همدیگر فراهم میکرد و باعث گسترش همکاری آنها میشد. حیف که استبداد حاکم بر دانشگاه تمام نشریات زنده را قلع و قمع کرد و از میان برد، وگرنه دانشگاه اگر هر ایرادی داشت دست کم چند سال فضای مطبوعاتی رقابتی خوبی را در آنجا شاهد بودیم و تنها دلخوشی ما بود و اگر تداوم مییافت، دانشگاه سیستان و بلوچستان میتوانست در زمینهی فعالیت مطبوعاتی حرفی برای گفتن داشته باشد. با این وضعیت اسم آن دانشگاه را باید گورستان-پارک بگذاریم.
۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه
خاطرهای دیگر از دکتر رفیعی
سروش پارسا
اواخر ارديبهشت ماه گذشته بود كه فشارها بر دانشجويان شدت گرفته بود. من با شمس صحبت كردم كه فشارها و احضارها را تا مشخص شدن تكليف انتخابات مسكوت بگذارند. براي اين منظور به دفتر رضواني هم رفتم و گفتم من از جانب بچه ها تعهد ميدم كه تا آخر اين ترم كاري تو دانشگاه نكنن و شما هم تا روشن شدن تكليف انتخابات و پايان امتحانات كاري به بچه ها نداشته باشين. در همين حين كه با رضواني داشتم صحبت ميكردم، رفيع پور -پزشك معتمد دانشگاه- وارد شد و از ماجراي مسموميت غذايي چند دانشجوي دخترصحبت كرد. جريانش تو دانشگاه پيچيده بود. رفيع پور بيش از آنكه طرف صحبتش معاون دانشجويي باشد، به من نگاه ميكرد و سخن ميگفت. ميگفت اينها مربوط به غذاي سلف نيست. اينها هندوانه را كه از بازار خريده اند،نشسته اند و نشسته قاچ كرده و خورده اند و در پوست هندوانه فلان ميكرب هست كه با شستن از بين ميرود و... و توصيه هم كرد كه شما هم كه خواستين هندوانه بخورين، حتما پوستش را با مايع ظرفشويي خوب بشورين
به هر حال مخاطب من بودم نه معاون دانشجويي
اواخر ارديبهشت ماه گذشته بود كه فشارها بر دانشجويان شدت گرفته بود. من با شمس صحبت كردم كه فشارها و احضارها را تا مشخص شدن تكليف انتخابات مسكوت بگذارند. براي اين منظور به دفتر رضواني هم رفتم و گفتم من از جانب بچه ها تعهد ميدم كه تا آخر اين ترم كاري تو دانشگاه نكنن و شما هم تا روشن شدن تكليف انتخابات و پايان امتحانات كاري به بچه ها نداشته باشين. در همين حين كه با رضواني داشتم صحبت ميكردم، رفيع پور -پزشك معتمد دانشگاه- وارد شد و از ماجراي مسموميت غذايي چند دانشجوي دخترصحبت كرد. جريانش تو دانشگاه پيچيده بود. رفيع پور بيش از آنكه طرف صحبتش معاون دانشجويي باشد، به من نگاه ميكرد و سخن ميگفت. ميگفت اينها مربوط به غذاي سلف نيست. اينها هندوانه را كه از بازار خريده اند،نشسته اند و نشسته قاچ كرده و خورده اند و در پوست هندوانه فلان ميكرب هست كه با شستن از بين ميرود و... و توصيه هم كرد كه شما هم كه خواستين هندوانه بخورين، حتما پوستش را با مايع ظرفشويي خوب بشورين
به هر حال مخاطب من بودم نه معاون دانشجويي
وساطت آقای کاظمی
جناب عصبانی در زیر یادداشت قبلی اشارهای به آقای کاظمی کردند، بیمناسبت ندیدم خاطرهای را که از ایشان دارم بنویسم.
من الآن نمیدانم ایشان فعالیتی دارند یا ندارند و به قول مرحوم امام ملاک وضع حال افراد است و اگر ایشان حالا فعال شدهاند باید از ایشان استقبال کرد، گذشتهها مهم نیست. خاطرهی من هم مربوط به گذشته است، به هیچ وجه فصد تخطئه ایشان را ندارم.
انجمن مدرسین دانشگاه در زمانی که من آنجا بودم کاملاً منفعل بود و هیچگونه فعالیت قابل توجهی نداشت. در بعضی موارد خاص با کمال محافظهکاری گاهی صرفاً از انجمن اسلامی حمایت میکرد. در قضیهی ممنوعالورود کردن دانشجویان، اعضای انجمن اسلامی که ارتباطی با این استادان داشتند امیدوار بودند که اینها کاری بکنند، اما برخورد آقای کاظمی برای من بسیار حیرتانگیز بود هنوز هم که نزدیک به یک سال از آن دوران میگذرد آن صحنه به یادم هست.
روزی که دانشجویان ممنوعالورود شدند ابتدا یک لیست هفت نفره به نگهبانی داده بودند که این افراد نباید وارد دانشگاه بشوند و باید هرچه زودتر دانشگاه را ترک کنند. در لیست اولیه اسم کامران جلیل نبود، اما بعداً وقتی رفتیم دم در نگهبانی ببینیم چه خبر است متوجه شدیم که یک نفر به لیست اضافه شده است و لیست هشت نفره شده است.
من اول حکم را قبول نکردم و گفتم طبق قانون: اول این که ممنوعالورد شدن باید به دستور رییس دانشگاه باشد، شما نامه از رییس بیاورید، دوم ممنوعالورود شدن تا زمانی است که حکم صادر شود و نه بعد از آن. سوم این که برای تخلیه خوابگاه باید حکم قاضی باشد تا کسی را از خانهاش بیرون کنند. نهایتش این است که من سر کلاس نروم اما طبق قانون مستأجر هستم و دانشگاه نمیتواند بی اذن قاضی کسی را از خانهاش بیرون کند. بعداً دیدم که قانون در اینجا پشیزی ارزش ندارد، دانشگاه را ترک کردم.
پس از شنیدن خبر ممنوعالورود شدن با چند نفر از بچهها جلو در ادبیات ایستاده بودیم که سر و کله برخی اعضای انجمن اسلامی اساتید پیدا شد. گویا آقای کاظمی آمده بود که از حق ما دفاع کند. کمی با بچههای انجمن صحبت کرد و بعد وارد اتاق نگهبانی شد و با مسئول حراست فیزیکی که به گمانم در آن موقع جهانتیغ بود صحبت کرد. حدود یک ساعتی مذاکراتشان طول کشید و بعد آقای کاظمی آمد بیرون. یادم هست یکی دو نفر از رابطها دور و بر ما میپلکیدند که بفهمند ما چه کار میخواهیم بکنیم. آقای کاظمی اشاره کرد که جای خلوتی برویم و بعد هم که چند نفری جمع شدند اول پرسید که همه مطمئنند و بعد شروع به صحبت کرد. البته حرفهای خیلی عجیبی زد که من هنوز هم باوزم نمیشود. بعد از آن جلسه ایشان دربارهی شرکت در انتخابات صحبت میکرد!
گویا انتخابات آن قدر ذهن ایشان را به خود مشغول کرده بود که اصلاً فراموش کرده بود که هشت دانشجوی غیربومی ممنوعالورود شدهاند و جایی ندارند که بروند. ایشان با لحنی خیلی جدی گفت: «اینها فکر میکنند که شما میخواهید انتخابات را تحریم کنید. اگر مطمئن بشوند که تحریم نمیکنید مشکل حل میشود. شما اعلام کنید که در انتخابات شرکت میکنید مشکل حل است!» (علاوه بر این که اصلاً قضیه ربطی به موضوع نداشت و تنها چیزی بود که اصلاً جزو اتهامات ما نبود و جالب این بود که اکثر بچههای ممنوعالورود حمایت خودشان را از یک نامزد اعلام کرده بودند و اصلاً کسی دنبال تحریم نبود.)
من مات و مبهوت مانده بودم که این همه مدت ما منتظر بودیم که چنین شخصی مشکل را حل کند! هیچ چیز به ایشان نگفتم. واقعیت این بود که چیزی هم نمیشد گفت. دیگر حرفی نمانده بود. بعداً ما متفرق شدیم و وارد خوابگاه ادبیات شدیم و بعد هم آخر شب نگهبانان به سراغ ما آمدند که شرح این تعقیب و گریز را در یادداشتی جداگانه مینویسم. فردای آن روز عدهای را با ضرب و شتم بیرون کردند، من هم به صورتی مسالمتآمیز خودم دانشگاه را ترک کردم.
مشکل اصلی دانشگاه این بود (و احتمالاً هنوز هم هست) که در مقابل مسئولانی که به قانون پایبند نیستند هیچ نیرویی جدی وجود ندارد. آنها مقاومتی نمیدیدند، استادانی کاملاً سربهزیر و دانشجویان بیپناهی که به راحتی میشد آنان را با کتک از دانشگاه و از خوابگاه بیرون انداخت. در واقع به جز چند نشریهی دانشجویی، هیچ ارادهای برای اصلاح آن وضعیت اسفبار وجود نداشت. در هر دانشگاهی بالاخره یک جناح اصلاحطلب فعال وجود دارد، در این دانشگاه هم ظاهراً هستند اما فقط در زمان انتخابات به تکاپو میافتند که ستادی درست کنند که اگر پیروز شدند بعداً بتوانند در دانشگاه بار مسئولیتهای سنگین مدیریتی را به دوش بکشند!
من الآن نمیدانم ایشان فعالیتی دارند یا ندارند و به قول مرحوم امام ملاک وضع حال افراد است و اگر ایشان حالا فعال شدهاند باید از ایشان استقبال کرد، گذشتهها مهم نیست. خاطرهی من هم مربوط به گذشته است، به هیچ وجه فصد تخطئه ایشان را ندارم.
انجمن مدرسین دانشگاه در زمانی که من آنجا بودم کاملاً منفعل بود و هیچگونه فعالیت قابل توجهی نداشت. در بعضی موارد خاص با کمال محافظهکاری گاهی صرفاً از انجمن اسلامی حمایت میکرد. در قضیهی ممنوعالورود کردن دانشجویان، اعضای انجمن اسلامی که ارتباطی با این استادان داشتند امیدوار بودند که اینها کاری بکنند، اما برخورد آقای کاظمی برای من بسیار حیرتانگیز بود هنوز هم که نزدیک به یک سال از آن دوران میگذرد آن صحنه به یادم هست.
روزی که دانشجویان ممنوعالورود شدند ابتدا یک لیست هفت نفره به نگهبانی داده بودند که این افراد نباید وارد دانشگاه بشوند و باید هرچه زودتر دانشگاه را ترک کنند. در لیست اولیه اسم کامران جلیل نبود، اما بعداً وقتی رفتیم دم در نگهبانی ببینیم چه خبر است متوجه شدیم که یک نفر به لیست اضافه شده است و لیست هشت نفره شده است.
من اول حکم را قبول نکردم و گفتم طبق قانون: اول این که ممنوعالورد شدن باید به دستور رییس دانشگاه باشد، شما نامه از رییس بیاورید، دوم ممنوعالورود شدن تا زمانی است که حکم صادر شود و نه بعد از آن. سوم این که برای تخلیه خوابگاه باید حکم قاضی باشد تا کسی را از خانهاش بیرون کنند. نهایتش این است که من سر کلاس نروم اما طبق قانون مستأجر هستم و دانشگاه نمیتواند بی اذن قاضی کسی را از خانهاش بیرون کند. بعداً دیدم که قانون در اینجا پشیزی ارزش ندارد، دانشگاه را ترک کردم.
پس از شنیدن خبر ممنوعالورود شدن با چند نفر از بچهها جلو در ادبیات ایستاده بودیم که سر و کله برخی اعضای انجمن اسلامی اساتید پیدا شد. گویا آقای کاظمی آمده بود که از حق ما دفاع کند. کمی با بچههای انجمن صحبت کرد و بعد وارد اتاق نگهبانی شد و با مسئول حراست فیزیکی که به گمانم در آن موقع جهانتیغ بود صحبت کرد. حدود یک ساعتی مذاکراتشان طول کشید و بعد آقای کاظمی آمد بیرون. یادم هست یکی دو نفر از رابطها دور و بر ما میپلکیدند که بفهمند ما چه کار میخواهیم بکنیم. آقای کاظمی اشاره کرد که جای خلوتی برویم و بعد هم که چند نفری جمع شدند اول پرسید که همه مطمئنند و بعد شروع به صحبت کرد. البته حرفهای خیلی عجیبی زد که من هنوز هم باوزم نمیشود. بعد از آن جلسه ایشان دربارهی شرکت در انتخابات صحبت میکرد!
گویا انتخابات آن قدر ذهن ایشان را به خود مشغول کرده بود که اصلاً فراموش کرده بود که هشت دانشجوی غیربومی ممنوعالورود شدهاند و جایی ندارند که بروند. ایشان با لحنی خیلی جدی گفت: «اینها فکر میکنند که شما میخواهید انتخابات را تحریم کنید. اگر مطمئن بشوند که تحریم نمیکنید مشکل حل میشود. شما اعلام کنید که در انتخابات شرکت میکنید مشکل حل است!» (علاوه بر این که اصلاً قضیه ربطی به موضوع نداشت و تنها چیزی بود که اصلاً جزو اتهامات ما نبود و جالب این بود که اکثر بچههای ممنوعالورود حمایت خودشان را از یک نامزد اعلام کرده بودند و اصلاً کسی دنبال تحریم نبود.)
من مات و مبهوت مانده بودم که این همه مدت ما منتظر بودیم که چنین شخصی مشکل را حل کند! هیچ چیز به ایشان نگفتم. واقعیت این بود که چیزی هم نمیشد گفت. دیگر حرفی نمانده بود. بعداً ما متفرق شدیم و وارد خوابگاه ادبیات شدیم و بعد هم آخر شب نگهبانان به سراغ ما آمدند که شرح این تعقیب و گریز را در یادداشتی جداگانه مینویسم. فردای آن روز عدهای را با ضرب و شتم بیرون کردند، من هم به صورتی مسالمتآمیز خودم دانشگاه را ترک کردم.
مشکل اصلی دانشگاه این بود (و احتمالاً هنوز هم هست) که در مقابل مسئولانی که به قانون پایبند نیستند هیچ نیرویی جدی وجود ندارد. آنها مقاومتی نمیدیدند، استادانی کاملاً سربهزیر و دانشجویان بیپناهی که به راحتی میشد آنان را با کتک از دانشگاه و از خوابگاه بیرون انداخت. در واقع به جز چند نشریهی دانشجویی، هیچ ارادهای برای اصلاح آن وضعیت اسفبار وجود نداشت. در هر دانشگاهی بالاخره یک جناح اصلاحطلب فعال وجود دارد، در این دانشگاه هم ظاهراً هستند اما فقط در زمان انتخابات به تکاپو میافتند که ستادی درست کنند که اگر پیروز شدند بعداً بتوانند در دانشگاه بار مسئولیتهای سنگین مدیریتی را به دوش بکشند!
۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه
روز پردروغ
صبح یکی از روزهای پاییزی در دانشگاه سیستان و بلوچستان، یکی از دوستان از دانشکده مهندسی تماس گرفت و گفت معاونت دانشجویی نتایج پیگیری مطالبات دانشجویان در تجمع دانشجویی را رسماً اعلام کند از جمله این که شمس و کوچکزایی برکنار شدند. دوست من اصرار داشت که حتماً در آن جلسه شرکت کنم. از نظر من موضوع عجیب و بیمعنی بود. گفتم اگر قرار است این کار را بکنند، لزومی ندارد به ما بگویند، اطلاعیه بزنند و به تمام دانشجویان اعلام کنند. بیخیال قضیه شدم و قصد رفتن نداشتم. دوباره گوشی من زنگ خورد اما این بار از دفتر معاونت دانشجویی بود و از من خواست که در جلسه شرکت کنم. ازش پرسیدم: «مطمئنید که احیاناً نمیخواهند حکم اخراج بزنند؟» با لحن مطایبهآمیزی گفت: «شما که نباید از چیزی بترسید، از آن خبرها نیست خیالتان راحت باشد!» با خودم گفتم احتمالاً باید مسألهی مهمی باشد و باید شرکت کنم.
با نگرانی و تردید سر وقت وارد دفتر معاونت دانشجویی شدم، هیچ کدام از بقیه دانشجویان نیامده بودند. از من محترمانه خواستند که به اتاق معاون دانشگاه بروم در آنجا چند دقیقهای نشستم و بعد چند نفر از مسئولان آمدند. من هنوز دلهره داشتم و نمیدانستم که قضیه از چه قرار است. میترسیدم نکند میخواهند به خاطر تجمعات گذشته از ما انتقام بگیرند. آقای رضوانی شروع به صحبت کرد. بقیه هم حرفهایش را تأیید و تکمیل میکردند. برای من عجیب بود که آخر این چه قضیهای است که این قدر مهم است و معاون دانشگاه، مدیر امور دانشجویان و پزشک معتمد دانشگاه قرار است آن را به یک دانشجو توضیح بدهند. تقریباً مطمئن شدم که بیش از آن که من از آنها بترسم گویا آنها نگران چیز دیگری هستند. بالاخره وارد اصل موضوع شدند که «همان طور که خودتان حتماً خبر دارید متأسفانه یک دانشجو خودکشی کرده است و مدتی است که ما جنازهی او را پیدا کردیم و شواهدی در دست داریم که او کتابهای صادق هدایت میخوانده است و دچار پوچگرایی شده و به همین خاطر خودکشی کرده است و کاغذی هم در جیب او پیدا کردیم که خودش نوشته است هیچ کس در مرگش مقصر نیست و خودش به پوچگرایی رسیده است و زندگی بیمعنی است و ...» و از این حرفها.
بالاخره شستم خبردار شد که آنها نگران این موضوع هستند که مبادا مرگ دانشجوی روانشناسی، صادق شقایقوند، دوباره آتش اعتراضات دانشجویی را شعلهور کند. مت زیادی نبود که اعتراضات تمام شده بود. به همین خاطر قصد داشتند با دلجویی از فعالان دانشجویی و دادن وعدههای پوشالی آنان را از تجمعات دوباره منصرف کنند. کمکم بقیه دانشجویان هم وارد شدند و دوباره مسئولان دانشگاه شروع کردند به توضیح دادند. برای من حرفهایشان تکراری بود. اما بار دوم دیگر هیچگونه نگرانی نداشتم و میدانستم قصدشان چیست. این بار به محض این که شروع کرد به گفتن این که «با توجه به این که شما از رهبران دانشجویی هستند و دانشجویان از شما خط میگیرند و ...» گرچه اتهامات غرورآمیز بود اما واکنش نشان دادم و سعی کردم حرفش را تصحیح کنم. یک طرف این قضیه ستایش بود، اما سوی دیگرش این بود که شما مسئول تجمعات گذشته هستید و قاعدتاً بعداً باید جواب پس بدهید (که البته همین طور هم شد)! گفتم این صحبت شما صحیح نیست و دانشجویان خودشان هر اقدامی را که تشخیص بدهند انجام میدهند و از کسی فرمانبری ندارند و در تجمعات گذشته هم ما بعد از تشکیل تجمع برای حل و فصل و به توافق رسیدن وارد شورای تجمعکنندگان شدیم.
دکتر رفیعی با آن لبخند اقناعیاش سعی داشت ما را متقاعد کند که این دانشجو خودکشی کرده است و هیچ شک و تردیدی نباید داشته باشید. رفیعی پس از تجمعات آبانماه همکاری نزدیک با مسئولان رده بالا را آغاز کرده بود. در آنجا نقشش این بود که به دانشجویان بباوراند که دانشجوی مضروب خودزنی کرده است. در آن جلسه کاغذی را که از آن به عنوان وصیتنامه یاد میکردند، به ما نشان ندادند و به احتمال زیاد اصلاً وجود خارجی نداشت. پس از شرح داستان مرگ شقایقوند شروع کردند به توضیح این که توافقات قبلی همه انجام شده یا در حال اجراست. در حضور معاون دانشجویی، دکتر رضوانی، مدیر امور دانشجویان، محمود فاضل، مسئول حراست، زند وکیلی، پزشک معتمد دانشگاه، رفیعیپور رسماً اعلام کردند کهمدتی است کوچکزایی از سمتش برکنار شده است و اصلاً قبل از برگزاری تجمع هم آنان قصد داشتهاند او را برکنار کنند. شمس نجفی هم تا یک هفته دیگر برکنار میشود. به خاطر بروز خودشکی این دانشجو، درمانگاه از این پس برای پیشگیری، مشاوره اورژانسی خواهد داشت و در اسرع وقت به دانشجویان وقت مشاوره خواهند داد. توضیحاتی هم در مورد نردهها و پل عابر داده شد که اصلاً جزو مطالبات دانشجویان نبود!
آقای زند وکیلی که مسئولان دانشگاه اصرار داشتند بگویند خیلی آدم خوشبرخورد و محترمی است، علاوه بر موضوع نردهها، توضیح جالبی داد و گفت: «در این مدتی که کمیته انضباطی و حراست وضعیت ناروشنی داشتند شما نمیدانید که اتفاقات بدی رخ داده است و ما در صحن دانشگاه شاهد چه صحنههایی بودیم. ...» منظورش این بود که کمیته انضباطی دیگر کمتر به روابط دختر و پسر گیر میدهد و دانشجویان هم پررو شدهاند و دیگر از کسی حساب نمیبرند. با لحنی که کمی عصبانیت هم در آن بود گفتم: «فجایع زیادی در این دانشگاه سالهاست رخ داده و میدهد و شما تا کنون هیچ نگرانی نداشتهاید و فقط از ارتباط دختر و پسر نگرانید. رابطهی افراد با هم که ربطی به دیگران ندارد. گناه دیگران را که برای شما نمینویسند. اما مدتهاست در این دانشگاه معتادان حتا از بیرون دانشگاه میآیند و تردد میکنند و هر زمانی که کسی به مواد مخدر نیاز داشته باشد به راحتی در دسترس همه هست. در خوابگاهها سربازها و افراد خارج از دانشگاه دارند زندگی میکنند. حدود 500 ساکن خارج دانشگاه در خوابگاهها زندگی میکنند، شما اگر دلتان به حال دانشگاه و دانشجویان میسوزد، فکری به حال این وضعیت بکنید. مسئولان دانشگاه هم معتادان را میشناسند و هم قاچاقفروشها را. چاقوکشها هم در دانشگاه به راحتی تردد میکنند و اتفاقاً با مسئولان دانشگاه همکاری میکنند، این مشکلات ضروریتر است و اصلاً وظیفهی شما رسیدگی به این مسائل است.» در آن حال و هوا که آنها میخواستند جلو تجمعات را بگیرند واکنشی به حرفهای من نشان ندادند. تا زمان امتحانات وضعیت کمیته انضباطی و حراست ناروشن بود و شمس و کوچکزایی در محل کارشان حاضر نمیشدند، فعالیت رابطها کمتر شده بود و دانشجویان کمی آزادتر بودند. اما با شروع امتحانات فشار بر دانشجویان زیاد شد، احضارها آغاز شد و پس از پایان امتحانات دانشجویان فعال را ممنوعالورود کردند.
بعد از این جلسه، نشریات وابسته به مسئولان دانشگاه حمله به صادق هدایت متهم اصلی خودکشی شقایقوند را آغاز کردند، البته همه مستقیماً به مرگ شقایقوند اشاره نمیکردند. در نشریه شورا دفاعیهای از صادق هدایت منتشر شد، اما تقریباً تا آخر سال تحصیلی بحث داغ صادق هدایت در نشریات دانشجویی مطرح بود.
در مورد مرگ صادق شقایقوند دانشجویان فعال دانشگاه اطلاعات کافی نداشتند و پیش از آن که به آن جلسه احضار شوند، قصد و برنامهای نداشتند که واکنش نشان بدهند. تنها چیزی که میدانستیم این بود که آن دانشجو چند روزی مفقود شده و بعد هم جنازهاش نزدیک دانشگاه پیدا شده است. البته یکی از دوستان وی میگفت که پس از دو سه روز بیخبری با حراست دانشگاه تماس گرفته و ابراز نگرانی کرده است، اما آنها گفتهاند که وی به شیراز، شهر خودش، رفته است. به این حرف نمیشد زیاد استناد کرد. به راحتی تکذیب میکردند و آن دانشجو هم دچار دردسر میشد. حقیقت این است که اگر هم اطلاعات موثقتری میداشتیم، بررسی چنین پروندهای از عهدهی دانشجویان خارج بود. با صحبتهایی که متفقاً مسئولان دانشگاه در آن جلسه کردند و حرفهای سطحی که در مورد تأثیر صادق هدایت زدند و صحبت از نوشتهای کردند که هیچ گاه نشان ندادند، بیشتر مشکوک شدیم اما در هر صورت اقدام مؤثری نمیتوانستیم بکنیم.
بعدها روشن شد که همهی آن حرفهایی که در مورد عمل به وعدههای رییس دانشگاه در مورد مطالبات دانشجویان میگفتند به جز قضیهی نردهها و نصب پل عابر از اساس دروغ بوده است. نگرانی من قبل از ورود به آن جلسه کاملاً بیاساس نبود، فقط کمی زودهنگام بود. این اتفاق پس از امتحانات زمانی که دانشگاه تقریباً خالی شده بود، رخ داد.
با نگرانی و تردید سر وقت وارد دفتر معاونت دانشجویی شدم، هیچ کدام از بقیه دانشجویان نیامده بودند. از من محترمانه خواستند که به اتاق معاون دانشگاه بروم در آنجا چند دقیقهای نشستم و بعد چند نفر از مسئولان آمدند. من هنوز دلهره داشتم و نمیدانستم که قضیه از چه قرار است. میترسیدم نکند میخواهند به خاطر تجمعات گذشته از ما انتقام بگیرند. آقای رضوانی شروع به صحبت کرد. بقیه هم حرفهایش را تأیید و تکمیل میکردند. برای من عجیب بود که آخر این چه قضیهای است که این قدر مهم است و معاون دانشگاه، مدیر امور دانشجویان و پزشک معتمد دانشگاه قرار است آن را به یک دانشجو توضیح بدهند. تقریباً مطمئن شدم که بیش از آن که من از آنها بترسم گویا آنها نگران چیز دیگری هستند. بالاخره وارد اصل موضوع شدند که «همان طور که خودتان حتماً خبر دارید متأسفانه یک دانشجو خودکشی کرده است و مدتی است که ما جنازهی او را پیدا کردیم و شواهدی در دست داریم که او کتابهای صادق هدایت میخوانده است و دچار پوچگرایی شده و به همین خاطر خودکشی کرده است و کاغذی هم در جیب او پیدا کردیم که خودش نوشته است هیچ کس در مرگش مقصر نیست و خودش به پوچگرایی رسیده است و زندگی بیمعنی است و ...» و از این حرفها.
بالاخره شستم خبردار شد که آنها نگران این موضوع هستند که مبادا مرگ دانشجوی روانشناسی، صادق شقایقوند، دوباره آتش اعتراضات دانشجویی را شعلهور کند. مت زیادی نبود که اعتراضات تمام شده بود. به همین خاطر قصد داشتند با دلجویی از فعالان دانشجویی و دادن وعدههای پوشالی آنان را از تجمعات دوباره منصرف کنند. کمکم بقیه دانشجویان هم وارد شدند و دوباره مسئولان دانشگاه شروع کردند به توضیح دادند. برای من حرفهایشان تکراری بود. اما بار دوم دیگر هیچگونه نگرانی نداشتم و میدانستم قصدشان چیست. این بار به محض این که شروع کرد به گفتن این که «با توجه به این که شما از رهبران دانشجویی هستند و دانشجویان از شما خط میگیرند و ...» گرچه اتهامات غرورآمیز بود اما واکنش نشان دادم و سعی کردم حرفش را تصحیح کنم. یک طرف این قضیه ستایش بود، اما سوی دیگرش این بود که شما مسئول تجمعات گذشته هستید و قاعدتاً بعداً باید جواب پس بدهید (که البته همین طور هم شد)! گفتم این صحبت شما صحیح نیست و دانشجویان خودشان هر اقدامی را که تشخیص بدهند انجام میدهند و از کسی فرمانبری ندارند و در تجمعات گذشته هم ما بعد از تشکیل تجمع برای حل و فصل و به توافق رسیدن وارد شورای تجمعکنندگان شدیم.
دکتر رفیعی با آن لبخند اقناعیاش سعی داشت ما را متقاعد کند که این دانشجو خودکشی کرده است و هیچ شک و تردیدی نباید داشته باشید. رفیعی پس از تجمعات آبانماه همکاری نزدیک با مسئولان رده بالا را آغاز کرده بود. در آنجا نقشش این بود که به دانشجویان بباوراند که دانشجوی مضروب خودزنی کرده است. در آن جلسه کاغذی را که از آن به عنوان وصیتنامه یاد میکردند، به ما نشان ندادند و به احتمال زیاد اصلاً وجود خارجی نداشت. پس از شرح داستان مرگ شقایقوند شروع کردند به توضیح این که توافقات قبلی همه انجام شده یا در حال اجراست. در حضور معاون دانشجویی، دکتر رضوانی، مدیر امور دانشجویان، محمود فاضل، مسئول حراست، زند وکیلی، پزشک معتمد دانشگاه، رفیعیپور رسماً اعلام کردند کهمدتی است کوچکزایی از سمتش برکنار شده است و اصلاً قبل از برگزاری تجمع هم آنان قصد داشتهاند او را برکنار کنند. شمس نجفی هم تا یک هفته دیگر برکنار میشود. به خاطر بروز خودشکی این دانشجو، درمانگاه از این پس برای پیشگیری، مشاوره اورژانسی خواهد داشت و در اسرع وقت به دانشجویان وقت مشاوره خواهند داد. توضیحاتی هم در مورد نردهها و پل عابر داده شد که اصلاً جزو مطالبات دانشجویان نبود!
آقای زند وکیلی که مسئولان دانشگاه اصرار داشتند بگویند خیلی آدم خوشبرخورد و محترمی است، علاوه بر موضوع نردهها، توضیح جالبی داد و گفت: «در این مدتی که کمیته انضباطی و حراست وضعیت ناروشنی داشتند شما نمیدانید که اتفاقات بدی رخ داده است و ما در صحن دانشگاه شاهد چه صحنههایی بودیم. ...» منظورش این بود که کمیته انضباطی دیگر کمتر به روابط دختر و پسر گیر میدهد و دانشجویان هم پررو شدهاند و دیگر از کسی حساب نمیبرند. با لحنی که کمی عصبانیت هم در آن بود گفتم: «فجایع زیادی در این دانشگاه سالهاست رخ داده و میدهد و شما تا کنون هیچ نگرانی نداشتهاید و فقط از ارتباط دختر و پسر نگرانید. رابطهی افراد با هم که ربطی به دیگران ندارد. گناه دیگران را که برای شما نمینویسند. اما مدتهاست در این دانشگاه معتادان حتا از بیرون دانشگاه میآیند و تردد میکنند و هر زمانی که کسی به مواد مخدر نیاز داشته باشد به راحتی در دسترس همه هست. در خوابگاهها سربازها و افراد خارج از دانشگاه دارند زندگی میکنند. حدود 500 ساکن خارج دانشگاه در خوابگاهها زندگی میکنند، شما اگر دلتان به حال دانشگاه و دانشجویان میسوزد، فکری به حال این وضعیت بکنید. مسئولان دانشگاه هم معتادان را میشناسند و هم قاچاقفروشها را. چاقوکشها هم در دانشگاه به راحتی تردد میکنند و اتفاقاً با مسئولان دانشگاه همکاری میکنند، این مشکلات ضروریتر است و اصلاً وظیفهی شما رسیدگی به این مسائل است.» در آن حال و هوا که آنها میخواستند جلو تجمعات را بگیرند واکنشی به حرفهای من نشان ندادند. تا زمان امتحانات وضعیت کمیته انضباطی و حراست ناروشن بود و شمس و کوچکزایی در محل کارشان حاضر نمیشدند، فعالیت رابطها کمتر شده بود و دانشجویان کمی آزادتر بودند. اما با شروع امتحانات فشار بر دانشجویان زیاد شد، احضارها آغاز شد و پس از پایان امتحانات دانشجویان فعال را ممنوعالورود کردند.
بعد از این جلسه، نشریات وابسته به مسئولان دانشگاه حمله به صادق هدایت متهم اصلی خودکشی شقایقوند را آغاز کردند، البته همه مستقیماً به مرگ شقایقوند اشاره نمیکردند. در نشریه شورا دفاعیهای از صادق هدایت منتشر شد، اما تقریباً تا آخر سال تحصیلی بحث داغ صادق هدایت در نشریات دانشجویی مطرح بود.
در مورد مرگ صادق شقایقوند دانشجویان فعال دانشگاه اطلاعات کافی نداشتند و پیش از آن که به آن جلسه احضار شوند، قصد و برنامهای نداشتند که واکنش نشان بدهند. تنها چیزی که میدانستیم این بود که آن دانشجو چند روزی مفقود شده و بعد هم جنازهاش نزدیک دانشگاه پیدا شده است. البته یکی از دوستان وی میگفت که پس از دو سه روز بیخبری با حراست دانشگاه تماس گرفته و ابراز نگرانی کرده است، اما آنها گفتهاند که وی به شیراز، شهر خودش، رفته است. به این حرف نمیشد زیاد استناد کرد. به راحتی تکذیب میکردند و آن دانشجو هم دچار دردسر میشد. حقیقت این است که اگر هم اطلاعات موثقتری میداشتیم، بررسی چنین پروندهای از عهدهی دانشجویان خارج بود. با صحبتهایی که متفقاً مسئولان دانشگاه در آن جلسه کردند و حرفهای سطحی که در مورد تأثیر صادق هدایت زدند و صحبت از نوشتهای کردند که هیچ گاه نشان ندادند، بیشتر مشکوک شدیم اما در هر صورت اقدام مؤثری نمیتوانستیم بکنیم.
بعدها روشن شد که همهی آن حرفهایی که در مورد عمل به وعدههای رییس دانشگاه در مورد مطالبات دانشجویان میگفتند به جز قضیهی نردهها و نصب پل عابر از اساس دروغ بوده است. نگرانی من قبل از ورود به آن جلسه کاملاً بیاساس نبود، فقط کمی زودهنگام بود. این اتفاق پس از امتحانات زمانی که دانشگاه تقریباً خالی شده بود، رخ داد.
اشتراک در:
پستها (Atom)